"ارکیده، یک بار بیشتر در سال گل نمیده اما بستگی داره، شما اگه به خوبی ازش مراقبت کنید خاک خوب داشته باشه، دما براش مناسب باشه بیشتر از یک بار هم گل میده."گاهیون گوشی و کنار گذاشت و به گل مقابلش خیره شد.
انگار جهانش داشت حول محور اون گلبرگ ها میچرخید، رنگ سفید اون گل تنها چیزی بود که براش معنی میداد.
جوری که مسخ اون گل میشد براش عجیب بود
انگار اون گل به قسمتی از روحش وصل بود که خودش هم ازش سر در نمی آورد.گلدون تیره رنگ رو با خودش به خونه برد.
به جایی که مدتها بود صدای کسی درش شنیده نمیشد.
خبری از خانواده نبود.
فقط دیوار ها نیمه شب با هم گفتگو میکردند و سایه خاطرات هر نیمه شب به دنبال هم می دویدند.
کسی جز اون دختر تو این خونه نبود ، غذا ها همیشه سرد میشدند، قهوه ها حتی با شکر هم همیشه تلخ بودند.
دیگر هیچ چیز شبیه زندگی نبود.
نور خورشید انگار سایه ای طلایی رنگ بود نه ستاره ای سوزان .
و هر ستاره شبیه کرم های شب تابی بودند که بعد از یک روشنایی کوتاه میمردند.گاهیون گلدون رو کنار پنجره گذاشت تا شاید بتوان راه بهتری برای مراقبت از اون گل پیدا کند، شاید اون گل مثل او محکوم به مرگ نباشد .
نگاهش دقیقه ها بود که قفل بود.
قفل دختری که کنار اسکله ایستاده بود، لباسش را باد میرقصاند ولی تنش استوار بود.
انگار منتظر کسی بود، انتظار کسی را میکشید
از آن انتظار هایی که هیچوقت تمام نمیشد و باری میشد بر دوش فرزندانت.یوبین نگاهش به آن موهای مشکی رنگ بود که در هوا مواج بود و بعد چند ثانیه روی شال آبی رنگ دختر مینشست.
ناگهان یک باد شدید که از سمت سرنوشت روانه شده بود، شال گاهیون را از او ربود و مقابل پاهای یوبین انداخت.یوبین خم شد و شال را برداشت و وقتی سرش را بالا آورد آن چشم ها را دید.
دلتنگ بود، دلتنگ نگاه هایی که به یاد نمیآورد کجا دیده، اما اندازه صد سال دلتنگ بود.
شال را دور گردن دختر بست تمام مدت چشمهایش را نگاه کرد.
آن چشم ها را کجا دیده بود؟
چرا اینقدر آشنا بود؟گاهیون لبه شال را لمس کرد و آرام از کنار زن گذشت.
اما نمیتوانست بگذرد، چیزی در گرمای دستان دختر مقابلش او را وادار میکرد تا ابد روی این اسکله بماند.
حتی میتوانست سال های دیگر هم منتظر باشد.یوبین چرخید و دست دراز کرد اما جز هوای سرد چیزی دستانش را پر نکرد.
دستانش به آن دختر نمیرسید، چرا قلبش میشکست از این خلأ ؟
ای کاش میتوانست این درد در سینه اش را تسکین دهد.
حالا حس میکرد همه چیزش را از دست داده.
یوبین انگار هیچی نداشت.
زنی با ثروتی انبوه با درخشش جواهرات کم نظیر، انگار هیچ چیز نداشت.
حتی دیگر نمیخواست به خانه برگردد، در آغوش گرم پدر و مادرش فرو برود.
فقط یک ملاقات دیگر با آن دختر را میخواست.
این حس عجیب از کجا نشأت میگرفت و چطور اینقدر ریشه دوانده بود؟
YOU ARE READING
𝒐𝒓𝒄𝒉𝒊𝒅
Fanfictionگروشا از این ذوق و شوق ها میترسید چون ستاره ای بود محکوم به خاموشی پرنده ای محکوم به سقوط اولچکا خندید و در حالی که به ارکیده گوشه پنجره نگاه میکرد گفت: ناتالی، من فکر کنم دیگه راه برگشتی ندارم.