شروع یک پایان

1 1 0
                                    


خانه را برای فروش گذاشته بود.
تابلوی "برای فروش" تنها قسمتی از این عمارت بود که خاک نگرفته بود.
به آشنایی سپرده بود تا در نبودش این خانه را بفروشد چون خیلی زود پایانی که انتظارش و داشت می‌رسید و قطعا تا آن موقع زنده نبود.

همین الان هم تنگی حلقه طناب دار رو حس میکرد برای همین هر چند دقیقه یک بار یقش رو از گلوش فاصله میداد، نفس های سرد مرگ مانند یک سایه شانه به شانه همراهش می‌آمد و این بار تا جانش را نمی‌گرفت رهایش نمی‌کرد.

مرگ مادر تزار از نفس هایی که میکشید هم نزدیک تر بود.
پیرزن به شدت مریض بود و همه ازش قطع امید کرده بودند، به زودی فوت میکرد و بعد از مرگ آن زن نوبت به گروشا می‌رسید.

نگاهش به پنجره ای افتاد که اولچکا هر روز برایش نامه می‌گذاشت، خاطرات بی رحمانه در ذهنش تکرار میشدند و رفتن را سمت تر میکردند.

لبخند تلخی زد و در حالی که گوشه نامه را نوازش میکرد زمزمه وار گفت: دوباره هم و میبینیم اولچکا، مگه نه؟

با شنیدن صدای ناقوس شهر که فقط برای اعلام خبر های بد استفاده میشد، چشم هایش را بست و نفسش را از سینه بیرون داد.
زمانش رسیده بود.
گروشا باید همه چیز را رها میکرد و می‌رفت .

قاب عکس های خانوادگی، لباس ها و وسایل شخصی خودش را در آتشی که در حیاط روشن کرده بود انداخت .

شعله های آتش وحشیانه به اطراف حرکت می‌کردند و گاهی به سمت زن می آمدند، تا زودتر از سربازان حکومت او را بکشند.
گروشا لبخندی زد و نامه ها و دستمال اولچکا را در صندوقچه ای گذاشت و زیر خاک دفن کرد.
روی قبر کوچیکی که درست کرده بود ارکیده ای کاشت و کمی به آن آب داد، شاید از مرگش یک زندگی به وجود می‌آمد.
ای کاش می‌توانست برای بار آخر اولچکا را ببیند
اما خیلی ناراحت کننده بود.
گروشا نمی‌خواست اولچکا او را اینطور ببیند، زنی که سر تا پایش را ترس و ناامیدی گرفته کسی که نبود که اولچکا عاشقش شده بود، زنی بود که همه چیزش را باخته بود.

شاید بهتر می‌بود آخرین تصویری که از گروشا در ذهنش می ماند همان بوسه باشد، همان بوسه ای که گروشا آن روز از آن فرار کرده بود.

اولچکا به ارکیده گوشه پنجره خیره بود. کم کم پژمرده میشد و این زندگی را ترک میکرد، مانند زنی که یک قدم تا نابودی فاصله داشت.
هنوز حس آن بوسه را به خاطر داشت.
نمی‌توانست قلبش را برای این علاقه شماتت کند.
عشق گروشا جوری در سینه اش ریشه دوانده بود که انگار هر لبخند و اشکش نتیجه این علاقه بود.

اولچکا جوری در این علاقه فرو رفته بود که حتی خود گروشا هم نمیتوانست نجاتش دهد.
حتی اگر گروشا بیشتر از این هم او را از خودش میراند، اولچکا باز عاشقانه اسمش را صدا میزد و او را در رویاهایش به آغوش میکشید اما به زودی این رویاها به کابوسی بدل میشدند که بیدار شدنی وجود نداشت.

𝒐𝒓𝒄𝒉𝒊𝒅Où les histoires vivent. Découvrez maintenant