بوسه ای بر زمستان

1 1 0
                                    

اسکله پاتوق آنها شده بود‌.
هر هفته قدم هایشان به اینجا کشیده میشد و حرف هایشان، عجیب و غریب ادامه پیدا میکرد و خورشید هر بار مقابل چشمانشان از آب بیرون کشیده میشد تا دوباره زندگی کند.

گاهیون که به خورشید کم نور صبح خیره بود گفت: یوبینا، رنگ مورد علاقت چیه؟

یوبین جواب داد: صورتی

گاهیون پرسید: فصل مورد علاقت؟

یوبین گفت: تابستون.

گاهیون با خنده ای گفت: هوای گرم و دوست داری؟

یوبین نفس عمیقی کشید و گفت: نه، از هوای سرد متنفرم، از برف، خیابون های یخ زده، طوفان های زمستونی و شومینه های روشن و دست هایی که از سرما درد گرفته ..... از همش متنفرم.

گاهیون دوباره به دریا خیره شد و گفت: عجیبه منم همین حس و به زمستون دارم، انگار همه چیز تو زمستون یخ میزنه خبری از زندگی نیست .... دیگه آدم نیستیم ..... هممون میشیم یه سری مجسمه که حق زندگی ندارن.

یوبین از حسی که درون سینه اش خانه کرده بود حرف زد: زمستون هیچ چی به جز درد و سرما نداره، زمستون و برف فقط بهت یاد میده تمام لحظه ثانیه شماری بکنی که چقدر دیگه زنده میمونی ولی در نهایت هیچوقت براش آماده نمیشی.

گاهیون برعکس چند ثانیه پیش لبخند‌ تلخی که روی لب هاش نشسته بود لب زد: و زمستون به زودی قراره برسه، دوباره قراره همه چی یخ بزنه. شاید دیگه نتونیم بیایم اینجا ....

یوبین دستش و گرفت و گفت: ما باز هم همدیگه رو میبینیم ، یه راهی پیدا میکنیم که هم و ببینیم و پیش هم باشیم.

گاهیون که بغض کرده بود ناخودآگاه گفت: قول بده، قول بده دیگه ولم نکنی.

یوبین اشکش و پاک کرد و حرف هایی رو زد که نمیدونست چرا به ذهنش خطور کردن: این بار نمیذارم کسی جدامون کنه، هیچ زمستون و مرگی ما رو از هم جدا نمیکنه.

سرش و جلو برد و لبای دختر و آروم بوسید
اشک ها طعم شوری به بوسه گرم پاییزی میداد اما همین حس زندگی ای بود که خیلی سال بود فراموش کرده بودند.
زندگی ای که گرم بود شاید همیشه شیرین نبود اما باز هم زنده بودند و زندگی میکردند.

یک سال بعد

گاهیون در حالی که از پنجره به آمدن دوست دخترش نگاه میکرد، براش دست تکون داد.
یک سالی میشد که با هم تو این خونه زندگی میکردن و لحظات تلخ و شیرین زیادی و پشت سر گذاشته بودند، لحظاتی که همه اش خواستنی و دوست داشتنی بود و ممنون هر ثانیه اش بودند.

وقتی یوبین با لباس های خاکی رنگش وارد خونه شد، گاهیون بغلش کرد و گفت: یوبینا ببین ارکیده گل داده!

هر دو به گل ارکیده نگاه کردند که گوشه همون پنجره بود ....
پس میشد .....
امکان داشت .....

ارکیده دوباره غنچه داد و گل کرد مانند عشقی که باروت و سرما هم نابودش نکرد.
ارکیده سرما سخت زمستون رو از سر گذروند و مثل روز اول سر از خاک بیرون آورد.

𝒐𝒓𝒄𝒉𝒊𝒅Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ