"فکر کنم پرنسس خانم ازون افاده ای هاست که فکر میکنن اگه دیر بیان خیلی خفنن
"یا شایدم هنوز داره خودشو آماده میکنه و توی آرایشگاه به خودش هزار جور گوه میماله
هوسوک گفت و بی حوصله روی مبل لم داد
"هوفف حداقل پاشین بریم توی حیاط یکم هوا بخوریم دارم خفه میشم
فیلیکس گفت و با تایید جونگکوک هر ۴ پسر بلند شدن جز کسی که توی جمعشون غریبه بود و نمیشناختنش و بیرون رفتن
"وای خدایا چطور توی این عمارت به این بزرگی ۲ نفری زندگی میکنن...البته دختره پیش ریس بزرگ زندگی میکنه یا مادرش؟
فیلیکس گفت و هوسوک جواب داد
"فکر کنم جدا از هردو زندگی میکنه چون اگه با مادرش بود همراه اون ميومد
نامجون همونطور که به اطراف نگاه میکرد چشمش به چیزی خورد و نیشخندی زد
"واوو..ببینین کی اینجاست بچه ها
هر ۳ نفر با حرف نامجون به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردن و تهیونگی رو دیدن که با دوچرخه وارد عمارت شد و ایستاد
"این دیگه از کجا پیداش پیداش شد.....اینجا چیکار داره
"حتما خدمتکاری چیزیه دیگه
فیلیکس گفت و نیشخندی زد
جونگکوک که انگار به یه چیر خیلی عالی رسیده لبخند بزرگی زد
"این یکی مال خودمه
تهیونگ همونطور که دوچرخه رو کنار دیوار زنجیر میکرد صدایی از پشت سرش شنید
سرش رو برگردوند و لعنتی فرستاد
اینا اینجا چه گوهی میخوردن
"تهیونگ..دلم برات تنگ شده بود بیبی
تهیونگ چشمی چرخوند
"حتی اینجا هم ولم نمیکنی جئون....چی از جونم میخوای
"میدونی که چی میخوام بهت گفته بودم تا به فاکت ندم دست از سرت بر نمیدارم
"محض رضای فاک خفه شو....اصلا تو اینجا چیکار میکنی
"اوه انقدر خشن نباش ته.....اینجا چیکار میکنم؟خب اره میدونی قراره با دختر ریس بزرگ ازدواج کنم و مثل چی پولدار شم....اون موقع میارمت توی همین عمارت و به عنوان خدمتکار شخصیم استخدامت میکنم و هر ساعت میکنمت
تهیونگ که تنها چیزی از زبونش شنید ازدواج با دختر ریس بزرگ بود و بقیه جمله رو متوجه نشد
"دخترش؟
فیلیکس جلو اومد
"اوه عزیزم ....مثل اینکه الانشم خدمتکار اینجاست نیاز به استخدام نداره....بیچاره...پس تو خونه ها حمالی میکنی....اگه اینطور بود من میومدم سراغت چون خونه ما هم به خدمتکار نیاز داره
تهیونگ ولی هنوز شوکه به حرف جونگکوک فکر میکرد
جونگکوک با دیدن اینکه تهیونگ ساکت و بهش نگاه میکنه اخمی کرد
چش شده بود
تهیونگ همونطور دوچرخه رو روی زمین انداخت و با اخم و عصبانیت بدون توجه به اونا دویید و وارد عمارت شد
پسرا با تعجب نگاهش کردن و دنبالش رفتن
تهیونگ به محض اینکه پاش رو توی عمارت گذاشت ریس بزرگ رو دید که جام شرابش رو میچرخوند و میخوردش
همون موقع جونگکوک و بقیه وارد عمارت شدن
تهیونگ با دیدنش فریاد زد
"هیچ معلوم هست داری چیکار میکنیییی
همه با ترس و شوک به اون پسر نگاه کردن که چطور سر ریس بزرگ داد میزد
همسر سابقش با اضطراب بلند شد
"سونگ جونگ
جام شرابش رو روی میز گذاشت و بلند شد و روبه روش ایستاده و لبخندی زد
"مگه چیکار کردم بچه
"منظورت از این ازدواج کوفتی چیه
"ازدواج؟
با چشم غره به آدمای توی سالن نگاه کرد
"کی همچین چیزی بهت گفته
تهیونگ با حرص جواب داد
"مهم نیست که کی گفته ....فکر میکردم چون دلت برام تنگ شده بهم زنگ زدی و میخوای که ببینیم ولی انگار هنوز عوض نشدی....کی میخوای دست از این کارات بردارییی بابااا
بابا
همه افراد اونجا با همین کلمه فقط و فقط به تهیونگ زل زدن
بابا؟
پس درواقع ریس بزرگ یه پسر داشت که میخواست ازدواج کنه نه دختر
فیلیکس که انگار داشت کابوس میدید دستش رو دور جونگکوک پیچید
"بگید که اشتباه شنیدم...لطفااا
جونگکوک حالش بهتر از فیلیکس نبود
یعنی چی که تهیونگ....اون بدبخت و گدای دانشگاهشون پسر کیم سونگ جونگ بود
یعنی چی که الان تهیونگ از تمام اونا پولدار تر بود
یعنی چی که پدراشون زیر دست کسین که براش قلدری میکردن
"فکر کنم بدبخت شدیم کوک...هممون میمیریم
هوسوک با ترس گفت
سونگ جونگ به تهیونگ نزدیک شد و دستش رو روی شونه هاش گذاشت
"پسر عزیزم....کارایی که انجام میدم به نفع توئه لطفا بهم گوش کن و بیا با آرامش حرف بزنیم
"به نفع من؟دقیقا همونطور که به نفع خواهرم یورا بود؟
سونگ جونگ با شنیدن اسم دخترش لبخندش محو شد
"تهیونگ...خواهش میکنم شروع نکن
"چرا؟قبولش برات سخته که دخترت به خاطر تو مرد؟
چقدر گفت که نمیخوام ازدواج کنم چقدر گفت که بزارید خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم...ولی تو به حرفش گوش نکردی برای همینم خودش رو کشت
سونگ جونگ با این حرف دلش گرفت
اون فقط میخواست که دخترش با کسی باشه که لایقش بود
خبر نداشت که دخترکش دل به کس دیگه ای داده بود
اگه فقط یک کلمه میگفت که کس دیگه ای رو دوست داره تمام اون مراسم عروسی رو خراب میکرد و حتی اگه دلداده دخترش هم دوستش نداشت به زور به ازدواج دخترش در میآورد تا خوشحال باشه
ولی نمیدونست و به خاطر همینم دقیقا شب ازدواجش توی وضعیتی که دخترش با لباس عروس خونی روی تخت برای همیشه خوابیده بود
بعد از اون تهیونگ ترکش کرد و حتی حاظر به دیدنش هم نمیشد ولی شب قبل وقتی که بیشتر از چند بار باهاش تماس گرفت پسرش جوابش رو داد و بهش گفت که فورا میخواد ببینتش
نمیخواست که اون رو مجبور کنه که ازدواج کنه فقط میخواست که باهاش درموردش حرف بزنه
ولی یکی گند زده بود به همه چیز
اگه پیداش میکرد مجبورش میکرد که برای محافظاش ساک بزنه
"باشه ....باشه تهیونگ من نمیخوام که مجبورت کنم ازدواج کنی خب؟فقط میخواستم درموردش باهات حرف بزنم من فقط...فقط دلم برات تنگ شده بود
همه ناباور به حرفاشون گوش میکردن
اون ریس بزرگی که همه ازش میترسیدن و حتی جرعت نداشتن که بهش نگاه کنن الان چطور جلوی پسرش کم میآورد و به حرف اون گوش میداد
"نمیخوام درموردش حرف بزنم....اصلا نباید میومدم اینجاا
تهیونگ گفت و پدرش رو هل داد و از عمارت خارج شد
سونگ جونگ با درد قلبش خودش رو روی میل انداخت
همسرش با نگرانی و چشمای پر اشک به سمتش رفت و کمکش کرد که بشینه
"درست میشه...اون میبخشتت سونگ
"برید بیرون
سونگ جونگ گفت و همه سریع به سمت پسراشون که ناباور به گوشه ای زل زده بودن رفتن و به بیرون کشوندنشون
.
.
.
.
روز بعد تهیونگ انقدر از قضیه دیشب عصبی بود که فراموش کرده بود جونگکوک و دوستاش هم اونجا بودن
به خاطر قضیه اخراجش و سریع بیرون رفتنشون پرونده هاشون رو نگرفته بودن و قرار بود که بره دانشگاه و پروندش رو بگیره و جیمین رو هم اونجا ببینه
وقتی به دانشگاه رسید و داخل شد همه بهش نگاه میکردن و دم گوش هم پچ پچ میکردن
نمیدونست قضیه چیه و حدس میزد به خاطر قضیه اخراجشون حرف میزنن
بی توجه به اونا وارد دفتر مدیر شد و مدیر با دیدنش سریع از پشت صندلیش بلند شد و لبخند بزرگی زد
"اوه تهیونگ خوش اومدی عزیزم بیا بشین لطفا
تهبونگ ناباورانه بهش نگاه کرد
این مرد همون مدیرشون بود که با اون همه تحقیر اخراجش کرد
روی صندلی نشست و گفت
"چیزه...من برای گرفتن پروندم اومدم
"پرونده؟اوه تهیونگ ببین دیگه نیاز نیست که بری من تصمیم گرفتم که به تو و جیمین یه فرصت دیگه بدم
"چی
"چرا تعجب کردی خب آخه شما آینده روشنی دارین و آنه از اینجا اخراج شین دیگه نمیتونین توی دانشگاه دیگه ای ثبت نام کنید میدونی که
"و اونقت چرا میخوای این فرصت رو بدین؟
"بس کن تهیونگ من در قبال هیچی میگم برگرد ...برات بد میشه اگه بفهمن که کیم تهیونگ پسر جونگ سونگ از دانشگاه اخراج شده
و لبخند بزرگی زد
تهیونگ الان فهمیده بود که قضیه چیه
پس تمام اینا به خاطر این بود که فهمیده بودن کیه
پاک فراموش کرده بود که دیشب هم دانشگاه هی هاش هم همه چیز رو فهمیده بودن
اخمی کرد
"لطفا پروندم رو بدید
مدیر با شنیدن این حرف لبخندش محو شد
"تهیونگ....
"گفتم پروندم رو بدید وگرنه اتفاق خوبی نمیافته
مدیر با ناراحتی با تلفنش به یکی زنگ زد و گفت که پروندش رو بیارن
تهیونگ میدونست که به خاطر اینکه حالا که فهمیده پولداره اصرار داره که بمونه
از این آدما متنفر بود
بعد از چند دقیقه پروندش رو آوردن
پرونده رو بهش تحویل داد و برای آخر گفت
"بازم فکراتو بکن و اگه پشیمون شدی برگرد کیم...دانشگاه من برای تو همیشه بازه
تهیونگ بلند شد و نیشخندی زد
چه زود حرف های اون روزش رو فراموش کرده بود
از دفتر بیرون رفت که دید همه چشمشون به دفتر مدیر بود و با دیدن تهیونگ نگاهشون رو گرفتن
تهیونگ اخمی کرد و به راه افتاد و با صدای جیمین متوقف شد
"کیم فاکینگ تهیونگگگگ.
.
.
.
پایان این پارت
خب چطور بود؟
دیدید تهیونگ کی بود؟
پشمای خودمم ریخت اصلا مغزم چه چیزا در میاره
خب
ووت؟
کامنت؟
ریدینگ لیست؟
YOU ARE READING
Breakup
Romance"هی تو عجیب غریب.... دوباره که اومدی مگه بهت نگفتم جای آشغال های کثیفی مثل تو اینجا نیست گورتو از دانشگاه ما گم کن "دست از سرم بردار جئون "هی بیخیال تو اصلا حرف گوش نمیدی ...حالا که نمیری چطوره که کونتو بهم بدی منم به جاش بهت پول خوبی میدم و میزارم...