part"4"بخشش

123 20 85
                                    

"کیمممم فاکینگ تهیونگگگ
به سمت صدا برگشت و جیمین رو دید که با عصبانیت به سمتش اومد و کیفش رو به قفسه سینش زد
"چطور تونستییی از من مخفیش کنییی
"خب تو از وضعیتم و خانوادم نپرسیدی
جیمین با حرص نگاهش کرد و دوباره کیفش رو بالا آورد و به قفسه سینش ضربه زد
"نپرسیدم؟نپرسیدمممم ...میدونی الان دلم میخواد با چاقو سرتو ببرم و مغزتو در بیارم و با سنگ بکوبمش
تهیونگ خنده ای کرد
جیمین با یاد آوری چیزی ناباورانه نگاهش کرد
"خدای من.‌‌..تو میزاشتی این همه مدت برای چیزی که نبودی برای قلدری کنن
تهیونگ نگاهی به افراد دانشگاه که بهش خیره بودن نگاه کرد
"چون نمیخواستم با دونستن هویتم به خاطر پولم بهم نزدیک شن...برعکس تو جیمینی
"وای با احساساتم بازی نکن پسر ....خب ولی فکر نکن این کارتو فراموش میکنم ها بعد کلاس باید حسابشو پس بدی
"بعد کلاس؟منظورت چیه
"یعنی چی که منظورت چیه ...مدیر گفت میتونیم برگردیم
تهیونگ که فهمید قضیه چیه اخمی کرد
"لازم نکرده تو هم با من از این خراب شده میای بیرون
"شوخیت گرفته؟یعنی چی که بریم‌...میفهمی اگه بریم دیگه نمیتونیم توی دانشگاه دیگه ای ثبت نام کنیم دیوونه شدی ته
"نمیخوام جایی بمونم که به خاطر پولم نگهم داشتن
"تهیونگ این یه فرصت خوبه ...خب تو بهشون اهمیت نده و با اونایی که بهت نزدیک میشن حرف نزن
تهیونگ هوفی کشید و سردرگم بود
میدونست که جیمین به خاطر این فرصت خیلی خوشحاله و نمیتونست این خوشحالیش رو از بین ببره
پس لبخندی زد و جوابش رو داد
"خیلی خب به خاطر تو میمونیم ...بزن برین کلاس
جیمین از ذوق پرید بغلش
"میدونی اولش وقتی فهمیدم که کی هستی اولش ترسیدم که به خاطر جایگاه و بی پولی من دوستیمون رو بهم میزنی ته
تهیونگ متقابل بغلش کردی
"تو تنها کسی بودی که بدون دونستن هویتم با من به خاطر خودم دوست بودی....چطور دوستیمون رو بهم بزنم ..تو برام آدم مهمی هستی
از هم جدا شدن و راه افتادن تا به کلاسشون برسن
وقتی که وارد کلاس شد چشمش به جونگکوک و دوستاش افتاد
"عالی شد امروز با اینا کلاس داریم ....امیدوارم همه چی بخیر بگذره
تهیونگ هیچی نگفت و سر جاشون نشستن ولی نگاه خیلی ها رو روی خودش حس میکرد
انقدر فکرش درگیر بود که متوجه گذر زمان نشد و وقتی به خودش اومد دید که کلاس تموم شده
مشغول جمع کردن وسایل هاش بود که یکی از دختر های کلاس بهش نزدیک شد
"هی تهیونگ ‌...حالت چطوره
تهیونگ نگاهی بهش انداخت
بوی لوازم آرایش رو از اون فاصله هم میشد حس کرد
اخمی کرد و جوابش رو داد
"چی میخوای
دختر که توقع این رو نداشت ادامه داد
"راستش خب ما می‌خواستیم که با چند تا از بچه ها بریم بیرون و گفتیم که تو هم با ما بیای
پس قضیه این بود
حالا که فهمیده بودن تهیونگ کیه میخواستن بهش نزدیک بشن
به خاطر همین بود که نمیخواست کسی بدونه
از آدمایی که پول پرست بودن متنفر بود
"علاقه ای ندارم
این رو گفت و بلند شد و به سمت بیرون رفت  جیمین هم با لبخند ی که قصد مسخره کردن دختر رو داشت پشت سرش به راه افتاد
"وای خدای من خیلی بد ضایعش کردی
هردو با صدای بلند خندیدن
همون لحظه جونگکوک جلوش ظاهر شد
"هی سلام تهیونگ من چیزم...من جونگکوکم یعنی خب...‌چه هوای خوبیه مگه نه ؟
تهیونگ متعجب نگاهش کرد
این دیگه چش شده بود
فکر میکرد جونگکوک غرورش مهم تره
ولی مثل اینکه پول براش مهم تره
اهمیتی نداد و از کنارش رد شد
هوسوک ناباورانه نگاهش کرد
"پسر....این ته ضایع کردن بود....جونگکوک اگه پدرامون رو اخراج کنه چی
اخراجش کنه؟
اونقت باید برن توی خیابون ها گدایی کنن و شبا روی کارتن بخوابن
رنگ همشون پریده بود
فکر نمیکردن که به این وضع دچار بشن
تهیونگ و جیمین هردو به سمت چرخ هایشان رفتن و به بیرون دانشگاه بردن و وقتی میخواستن سوارش شن تهیونگ با دیدن شخصی متوقف شد
با دیدنش اخمی کرد و خواست که به راهش ادامه بده ولی با گرفته شدن دستش متوقف شد
"پسرم خواهش میکنم لطفا چند دقیقه به حرفام گوش کن
جیمین با شنیدن کلمه پسرم فهمید که اون کیه و ترجیح داد تنهامون بزار
"من اون طرف منتظرت میمونم ته
و رفت
تهیونگ چشماش رو روی هم فشار داد
"دیگه حرفی هم مونده که بزنی
"ببین تهیونگ منو مادرت فقط برای دیدنت اومدیم و دلمون برات تنگ شده بود
نگاهش رو چرخوند و ماشینی رو دید که  مادرش توش بود
عجیب بود که پدرش ایندفعه بدون هیچ محافظی اومده بیرون
مادرش از ماشین پیاده شد و بهشون ملحق شد
پدرش ادامه داد 
"من دیشب نمیخواستم مجبورت کنم تهیونگ....باورم کن...من فقط میخوام که آینده ات رو فراهم کنم
تهیونگ دستش رو از دست پدرش بیرون کشید
"آینده ام؟من خودم میخوام برای زندگی خودمم تصمیم بگیرم....چرا یک دفعه به تصمیم احترام نمیزارین و نمیرارین که خودم آینده ام رو درست کنم....چرا فکر میکنی  ازدواج با یک آدمی که حتی نمیشناسمش میتونه آینده ی منو بسازه
"ولی من فقط میخواستم که با یکی که مورد اعتمادم بود باشی تا آسیب نبینی
"پدر چرا متوجه نیستییی...اونا فقط به خاطر پول برای تو کار میکنن و تو اصلا براشون مهم نیستییی
"فکر میکنی خودم اینا رو نمیدونم....معلومه که میدونم ولی به خاطر همین پول هم میتونن به تو احترام بزارن
تهیونگ قطرات اشکی ریخت
"من نمیخوام به خاطر پول بهم احترام بزارن و دوستم داشته باشن....من میخوام فقط یکی منو به خاطرخودم بخواد
مادر تهیونگ به حرف اومد
"خیلی خب....ما نیومدم که برای این ها باهات حرف بزنیم پسرم...ما اومدیم چون دل تنگت بودیم...لطفا منو ببخش ....تو درست میگی شاید اگه برای خواهرت هم تصمیم نمیگرفتیم...الان پیشمون بود ...لطفا ما رو ببخش
پدرش منتظر نموند و بغلش کرد
مادرش میدید که همسر سابقش چقدر عذاب کشیده بود بعد بخاطر دخترشون...به خاطر اینکه تهیونگ ترکش کرد...و به خاطر اینکه خودش ترکش کرد چقدر آسیب دیده بود
لبخندی زد و دستی رو شونش گذاشت
کاش دوباره مثل قبل میشدن
تهیونگ چشماش رو بست و گذاشت که پدرش هم دلتنگی خودم هم دلتنگی اون رو برطرف کنه
آخرین بار کی پدرش رو بغل کرده بود؟
یادش نمیومد
چند سال گذشته بود
با شنیدن صدای چند ماشینی که به سرعت نگه داشتن چشماش رو باز کرد
پدرش به سمت صدا برگشت و دید که چند نفر با لباس های سیاه و ماسک بیرون اومدن و روشون اسلحه کشیدن
نمیدونست چیکار کنه و تنها کاری که به فکرش رسید رو انجام داد
تهیونگ رو بغلش کرد و دورش رو گرفت و روی زمین زانو زدن
و صدای اسلحه همه جا رو پرکرد
تهیونگ دید که مادرش چطور روی زمین افتاد و دورش پر خون شد
با شوک زمزمه ای کرد
"مامان
مادرش چشماش رو بسته بود و خون بیشتر می‌شد
به خودش اومد که فهمید پدرش هم سپرش شده
ثانیه ی بعد دیگه صدای شلیک نمیومد و صدای ماشینی که نشون میداد دور شدن به گوش رسید
همه با جیغ فرار میکردن و فقط دونفر بودن که این صحنه رو ناباورانه نگاه می‌کردن
جونگکوک و جیمین
پدر تهیونگ با ناله ای از روی تهیونگ روی زمین افتاد
تهیونگ هنوز با ترس و رنگ پریدگی مادرش رو نگاه می‌کرد
سرش رو برگردوند و پدرش رو دید که از گوشه ی دهنش خون جاری بود ولی هنوز چشماش باز یود
"ب.ا..بابا
خودش رو روی زمین کشوند به طرفش
صدای پدرش رو شنید که سعی داشت چیزی بگه
"ب..ببخش پ...پسرم
و این آخرین حرفی بود ‌که گفت و ثانیه ی بعد اون هم  مثل مادرش چشماش رو بست
جیمین به سمت تهیونگ دوید کنار نشست  و همونطور که گریه میکرد صداش زد
"ته
تهیونگ با بهت به جیمین نگاه کرد
"ج...جیمین اون...اونا
جیمین طاقت نیاورد و تهیونگ رو بغلش کشید
"هیش....متاسفم
تهیونگ گریه نمیکرد و خشکش زده بود
انگار که هنوز نتونسته بود باور کنه
همین چند لحظه پیش توی بغل پدرش بود
ولی حالا از دستشون داده بود؟
اول خواهرش
و حالا مادر و پدرش
چرا به پدرش نگفت که بخشیدتش
چرا نگفت که چقدر دوستش داره
نفسش بند اومد و توی بغل جیمین از هوش رفت
.
.
.
.
هی حالتون چطوره
خب میدونم دیر نوشتم ولی خب سال آخری و کلی دردسر کنکوری دارم دیگه دارم میخونم برای همین طول کشید تا بزارم
درباره این صحنه بخش آخرش یه چیز بگم که این صحنه برای خودم اتفاق افتاد
یعنی کلا این صحنه برای زندگی من واقعی بود
یعنی دقیقا سال دهم بودم که جلوی مدرسم به هردوشون انگار تیر زدن دیگه  فقط با یه تغییر که انگار مامانم فقط رفت توی کما و بعد مدتی بهوش اومد و پدرم هم چیزیش نشد و کلا این حال تهیونگ که نوشتم دقیقا حال خودم اون موقع بود یعنی پنیک کرده بودم سرش
ولی اینجا پدر و مادر تهیونگ میمیرن
بعد با خودم گفتم که بیام همین صحنه رو برای این پارت بنویسم دیگه امیدوارم دوسش داشته باشین و این اتفاق براتون نیفته که پدر و مادرتون رو جلوی چشمتون از دست بدید
ووت؟
کامنت؟
ریدینگ لیست؟
بوس





Breakup Where stories live. Discover now