part6:زندگی دونفره

78 18 131
                                    

"صبر کنی چییی
"یعنی جدی جدی بدون هیچ تلاشی الان میخوای با تهیونگ ازدواج کنی پسر
هوسوک و نامجون شوکه بعد از شنیدن حرف های جونگکوک درباره ازدواجی که قرار بود اتفاق بیفته گفته بود گیج بودن
تهیونگی که بیشتر از همه از جونگکوک متنفر بود حالا بهش گفته بود که میخواد باهاش ازدواج کنه
"نمیدونم پسرا...اصلا حس خوبی به این مسئله ندارم...حس میکنم قرار نیست خوب با پول عشق و حال کنم ...واقعا تهیونگ داره به چی فکر میکنه
"پسر حسو بیخیال داری پولدار میشی پولدار
جونگکوک بی توجه به حرفای هوسوک و نامجون توی فکر بود
قرار بود چه زندگی ای پیش رو داشته باشن
آخرش میخواست چیکار کنه؟
حالا که اون دختری که فکر میکرد میتونه گولش بزنه و پول هاش رو بالا بکشه کسی که فکر میکرد نبود جونگکوک میخواست چیکار کنه
خب باید این فکر رو که بتونه تهیونگ رو گول بزنه و پول هاش رو بالا بکشه رو با خودش به گور می‌برد چون بعد اونکارایی که باهاش کرده بود تهیونگ آخرین چیزی که بهش فکر میکرد جونگکوک بود
الان تنها کاری که میتونست بکنه اینه که بشینه تا سه ماه دیگه ازدواج کنه
.
.
.
"چییییی تو دیونه شدیییی
جیمین کولش رو برداشت و محکم توی سر تهیونگ کوبوند
"عقلتو از دست دادیییی هیچ میدونی چیکار کردی الان میخوای با اون دراز بیخواسیت ازدواج کنییی که چی منتظر بشی تا مثل توی فیلما عاشق هم بشین و با خوبی و خوشی زندگی کنینننن
جیمین بعد از شنیدن قضیه ازدواج از تهیونگ فقط جیغ جیغ میکرد
"هوففف نمیدونم تنها چیزی که اونجا به ذهنم رسید این بود که آخرین خواسته پدرم رو انجام بدم چیم برام مهم نیست که اون جونگکوکه یا کس دیگه
جیمین دست از غر غر کردن برداشت
:ولی یادمه گفتی یکی هست که ازش خوشت میاد و دوسش داری ...پس اون چی
تهیونگ به جیمین نگاه کرد
درسته اون در خفا یکی رو دوست داشت
یکی که از موقع مرگ خواهرش اون رو هم دیگه ندیده بود
از اون موقع سال ها گذشته بود ولی هنوزم اونو فراموش نکرده بود
و حالا دیگه نمیتونست حتی بهش فکرم بکنه و تمام اون رویا ها درباره اون باهاش میدید نابود میشدن
شاید باید فقط به پدرش میگفت اونقت شاید که الان با اون زندگی می‌کرد و پدر و مادرش هم زنده می‌بودن
شاید..‌
از این کلمه متنفر شده بود
اینکه تمام حسرت های زندگیش رو با اون کلمه نابود کرد حس نفرت بهش میداد
کلمه ی آسون و راحتیه ولی گاهی تا ریشه ی وجودش رو میسوزوند
خب ادما وقتی که چیزی رو از دست میدن قدرش رو میدونن و یاد اون کلمه میوفتن
"فکر کنم باید اون رو هم از دست بدم
جیمین از این همه دلشکستگی دوستش قلبش به درد اومد
نزدیکش شد و بغلش کرد و سرش رو نوازش کرد
خب شاید اگه اون دوتا ازدواج میکردن اون جونگکوک احمق به خودش ميومد و عاشق هم میشدن
درست همونطور که گفته بود مثل توی فیلما
"خیلی خب همه چیز درست میشه باید مناظر بمونیم ببینیم که زندگی از ما چی میخواد ته ته
تهیونگ لخندی زد و به این فکر کرد که اگه با جیمین آشنا نمیشد و نمیدیدش چه اتفاقی براش میفتاد
جیمین یکی از بهترین اتفاقای زندگیش بود
الان تنها کسی که داشت اون بود
متقابل بغلش کرد و گذاشت که قلبش یکم آرامش بگیره
.
.
.
.
"سه ماه بعد"
کراباتش رو درست کرد و به خودش توی آیینه نگاه کرد
امشب شبی بود که قرار بود زندگیش رو عوض کنه
شبی که به عنوان یک جئون پا به خونش میزاره
چیز سنگینی بود
اینکه بعد یه عمر زندگی فامیلی یکی دیگه رو روی اسمت بزارن چیز سنگینی بود
نفس عمیقی کشید که در اتاق باز شد و جیمین وارد اتاق شد
به محض دیدن تهیونگ توی اون کت و شلوار سفید بغض کرد
"عاح انگار دخترمی ...چقدر خوشگل شدی
"جدی؟
"جدی؟داری شوخی میکنی؟مطمئنم اون جونگکوک امشب با شق درد بخوابه
تهیونگ با چشم غره بهش خیره شد و خواست چیزی بگه که در اتاقش زده شد و آروم باز شد
تهیونگ منتظر به در نگاه کرد و که آقای یون وارد اتاق شد  و گفت
"عام...خب راستش همه منتظرمونن اومدم که ....بریم
تهیونگ لبش رو گاز گرفت و سرش رو تکون داد
وقتش بود
جیمین با لبخندی غمگین دست تهیونگ رو گرفت و نوازش کرد
"اروم باش پسر باید بریم و از اتاق رفت بیرون و تهیونگ هم پشت سرش رفت
این توی رسم بود که پدر فرد باید کسی که قرار بود به عنوان داماد وارد خانواده ای بشه  رو تا جایگاهش بدرقه کنه ولی تهیونگ دیگه اون پدر رو نداشت
و نمیدونست که الان باید با کی وارد جایگاه بشه
آروم متوقف شد و به سمت آقای یون برگشت
"آقای یون میشه برام یه کاری بکنید
"البته....چه کاری از دستم برمیاد
"خب میدونید که یکی به عنوان پدر باید منو به جایگاهم ببره...ولی من خب... میشه که لطفا شما اینکارو برام انجام بدید .... یعنی میشه شما امشب پدرم بشید
آقای یون متعجب بهش نگاه کرد
تهیونگ واقعا میخواست که اون به عنوان پدر بدرقه کنه
اون تهیونگ رو خیلی دوست داشت انگار که پسر خودش بود و از بچگی کنارش بود و این الان براش خیلی ارزشمند بود
"البته باعث خوشحالیم میشه
تهیونگ لبخندی زد و دستش رو دور بازوی یون حلقه کرد و هردو  وارد کلیسا شدن و نگاه همه رو اون دو که دست در دست هم وارد شد افتاد (خب باید بگم که  که توی مسیحیت هم همجنسگرایی و ازدواج با هم جنس ممنوعه و توی انجیل هم نوشته شده که گناهه ولی خب با توجه به فیک خب مجبور شدم توی کلیسا چون مراسم ازدواج توی کلیسا انجام میشه بنویسمش پس ایراد نگیرید فکر کنید ‌که ممنوع نیست  )
و این شامل جونگکوک هم میشد
بعد از سه ماه بلاخره همدیگه رو دیدن و امشب قرار بود به عنوان همسر هم شناخته بشن
تهیونگ روبه روی جونگکوک ایستاد و بهش خیره شد
همه از اینکه اون ها چقدر بهم میان و چه کاپل زیبایی هستن حرف میزدن ولی کسی نمیدونست که اون دوتا  میخواستن نفس های همدیگه رو هم بگیرن
بلاخره به سمت جایگاهش رفت و روبه روی جونگکوک ایستاد
تهیونگ لرزی به تنش افتاد
انگار امشب قرار نبود به آرومی بگذره
کشیش با آماده بودن اون دو لبخندی زد و به حرف اومد
"ما در پیشگاه خدا جمع شده ایم تا این زوج را به همسری یکدیگر دربیاوریم ....نهادی که از طرف خدا توسط  مسیح و کلیسا بین ما به ودیعه گذاشته شده ...این ازدواج نهادی نیست که ساده انگاشته شود بلکه نهادی است که  باید با ترس از خدا و وفاداری آن را پیش برد ...به همان شیوه الهی
کشیش به سمت جونگکوک برگشت و ادامه داد
"جونگکوک آیا کیم تهیونگ را به عنوان همسری میپذیری تا طبق قانون خداوند در پیمان مقدس ازدواج باهم زندگی کنید؟آیا دوستش خواهی داشت؟مایه دل خوشی اش خواهی بود؟و در تنگدستی اش همراه او خواهی بود؟
بعد از جونگکوک به سمت تهیونگ برگشت و ادامه داد
"تهیونگ آیا جئون جونگکوک را به همسری میپذیری تا طبق قانون خداوند در پیمان مقدس ازدواج با هم زندگی کنید؟در تندرستی و ناخوشی کنارش خواهی ماند و با چشم پوشی از دیگران تا وقتی که زنده ای خود را وقف او خواهی ‌کرد ؟
هردو به چشم های هم خیره شده بودن  با هم دیگه آیینی که باید می‌گفتند رو گفتم
"در غم و شادی..در تنگدستی و فراوانی ناخوشی و تندرستی دوستت خواهم داشت و غم خوارت خواهم بود تا مرگ ما را از هم جدا کند طبق قانون خداوند با تو پیمان وفاداری میبندم با جسمم تو را می‌پرستم وآنچه را در این دنیا دارم نثارت میکنم  (جوری که عاشق این پیمان و جملاتشم:)خیلی قشنگه ولی کاش توی عمل هم انجام میدادن )
کشیش بعد از گفتن پیمانشون اشاره کرد که حلقه ها رو دست همدیگه کنن
جونگکوک دست تهیونگ رو گرفت و آروم حلقه رو به دستش انداخت و تهیونگ هم این کار رو تکرار کرد
تموم شده بود
دیگه از اون به بعد باید همدیگه رو تحمل میکردن و کنار هم زندگی میکردن
خب حداقلش این بود که از خیر بوسه گذشته بودن و فقط با یه بوسه کوچیک به پیشونی از خیرش گذشتن
بعد از اون به سمت بیرون کلیسا رفتن تا بقیه مراسم رو بگذرونن
روی صندلی کنار هم نشسته بودن و سکوت کرده بودن
انگار هنوز قبولش نکرده بودن
بعد از کلی آهنگ و رقصیدن مهموناشون یکی یکی به اونها تبریک میگفتن
تهیونگ همونطور که به یک گوشه خیره شده بود با صدای آشنای کسی به خودش اومد
"پس بلاخره تو هم زندگی دونفرتو شروع کردی
با دیدن اون فرد شوکه نگاهش کرد
خودش بود
دلداده قلبش
پسر خالش
کسی که چند سال بود رفته بود و ندیده بودش و توی اون سالها میخواست که یک باره دیگه ببینش
ولی چرا الان
"ی..یونگی
از جاش بلند شد و به سمتش رفت
یونگی با لبخند بغلش کرد و توی آغوش هم آروم گرفتن
بعد از چند ثانیه جدا شدن و یونگی شروع کرد به حرف زدن
"متاسفم نتونستم برای مراسم پدر و مادرت خودمو برسونم
تهیونگ با به یاد آوری اون موضوع لبخند غمگینی زد
"مشکلی نیست خب آمریکا از اینجا دوره درکت میکنم
یونگی میدونست که اون‌ هنوز حالش خوب نیست ولی نمیدونست قضیه این ازدواج چی بود که انقدر سریع بعد از مرگ‌ خاله و شوهر خالش انجام شده بود ولی الان نباید این موضوع رو میپرسید
"درسته ولی به محض اینکه خبر ازدواجت به دستم رسید خودمو سریع رسوندم...نمیخواستم که این تو رو توی این موقعیت از دست بدم...امشب خیلی خوشگل شدی
"خوب شد که اومدی خیلی دلتنگت‌بودم و از موقعی که ندیدمت تو هم جاافتاده شدی
جونگکوک که نظاره گر اون موقعیت بود اخمی کرد و از جاش بلند شد و به سمت اون دو رفت و دستش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد
"تهیونگ عزیزم ...نمیخوای ایشون رو بهم معرفی کنی
تهیونگ چشماش رو از حرص به خاطر موقعیتشون بست و گفت
"البته که میکنم..‌این پسر خالمه...بعد از چند سال از آمریکا اومده .یونگی این هم همسرم جئون جونگکوک
یونگی دستش رو دراز کرد  و جونگکوک هم در مقابل دستش رو گرفت
"از آشناییت خوشبختم جونگکوک...امیدوارم زندگی خوبی رو شروع کنید و مراقب تهیونگ باشی اون پسر خاله مورد علاقمه
جونگکوک پوزخندی زد و جواب داد
"مطمئن باش که بیشتر از تو مورد علاقه منه و آسیبی بهش نمیزنم
یونگی سری تکون داد که جیمین هم به جمعشون اضافه شد
"هی تهیونگ فکر کنم باید آماده رفتن بشین
جیمین همونطور که محو یونگی بود گفت و سلامی بهش داد
"اوه منم باید دیگه برم چند ساعت پیش تازه اومدم و یکم خستم باید برم خونه ولی فردا میخوام که منو ببری پیش خاله و شوهر خاله تهیونگ میخوام اونا رو هم ببینم
تهیونگ سری تکون داد
و یونگی بعد از خداحافظی از اونجا رفت
جونگکوک هم دستش رو از دور کمر تهیونگ‌برداشت
"من میرم ماشین رو بیارم
و جونگکوک هم از اون دو دور شد
"خب؟
"خب؟
"نمیخوای بگی اون پسره که رفت کی بود؟
"اوه اون...پسر خالم بود
جیمین لبخند شیطونی زد و دستش رو گرفت
"خوبه خیلی خوبه ولی خیلی خوشتیپ بود ها ...فکر کنم دلمو برد
تهیونگ لبخند مضطربی زد
"جدی؟
"وای اره...شمارشو بهم بده...یا نه...توی یه موقعیت خوب ما رو باهم آشنا کن شاید دیدی ما هم با هم ازدواج کردیم
و با ذوق پرید
تهیونگ به چشمای جیمین که خیلی خوشحال و ذوق زده بود نگاه کرد
مثل اینکه باید از قلبش می‌گذشت و اونو به دوست عزیزش می‌سپرد
اون که دیگه نمیتونست بهش برسه
ولی مطمئنا اگه جیمین میخواستش اون دوتا رو بهم میرسوند
هرچند حتی اگه قلب خودش میشکست
"باشه....خیلی زود باهم آشناتون میکنم
بعد از خدافظی با مهموناشون بلاخره به سمت خونشون راه افتادن
هردو توی ماشین در سکوت  به زندگی که قرار بود توی آینده داشته باشن فکر میکردن و هیچ حرفی نزدن
قرار چه اتفاقی براشون بیفته
بعد از رسیدن وارد خونه شدن و یک راست به اتاقشون رفتن تا لباساشون رو عوض کنن که جونگکوک گفت
"امشب خوشگل شدی بودی
تهیونگ چشمی چرخوند و جواب داد
"خب؟الان میخوای از خوشحالی پاهامو برات بدم بالا؟
جونگکوک راسما انتظار همچین جوابی نداشت
"شاید؟
تهیونگ پوکر بهش نگاه کرد
"حتی خوابشو هم نمیتونی ببینی
"خوابش؟اوه حالا می‌بینیم یه روز التماس میکنی که به فاکت بدم و همونجا ددی صدام میزنی
"ددی؟نگو که کینک مسخرش رو داری که همینجا بالا میارم
"اگه تو بهم بگیش شاید کینکشو بگیرم؟
"فقط خفه شو و گورتو از جلو چشمام گم کن
تهیونگ داخل حموم شد و جونگکوک خودشو روی تخت انداخت
قرار بود هردو تو یک اتاق بخوابن و حداقل یکم مثل زوجا به نظر برسن
ولی مثل اینکه راه زیادی رو در پیش داشتن
.
.
.
‌.
ببینید کی اینجاستتتت
پارت جدید بلاخره ازدواج کردن
و یونگییی
کسی که تهیونگ دوستش داشته یونگی بوده اشک فراواننن
میخواستم یه چیز خیلی مهم بهتون بگم ها ولی یادم نمیاد چی بود دیگه اره
راستیییی با اینکه میدونم مال ما نیست ولی خب بازم بهتون میگم هالووین مبارکک 
شبتون پر از ترس و وحشت
بوس
ووت؟
کامنت؟
متن ویرایش نشده و متاسفم اگه اشتباهی داره

Breakup Where stories live. Discover now