part7:بگایی

44 11 119
                                    

صبح بعد وقتی که تهیونگ از خواب بیدار شد جونگکوک نبود
صبح اولین زندگیشون شوهر عزیزش حتی نمونده بود که باهم صبحونه بخورن
حتی مطمئن نبود که کجاست
نیشخندی ازوضعیتش زد و به خوردن قهوه اش ادامه داد
زندگی عالی رو شروع کرده بودن
توی همین فکرا بود که پدر جونگکوک به دیدنش اومده بود
از جاش بلند شد و به احترامش خم شد
"صبح بخیر آقای جئون
"صبح بخیر پسرم....جونگکوک نیست؟
"اوه...نه خب صبح زود از خونه رفت‌
"خوبه چون ما هم الان باید بریم
تهیونگ گیج بهش خیره شد
"بریم؟کجا؟
"وقتشه ‌که به عنوان جانشینی پدرت به شرکت بیای و کار ها رو کنترل کنی و بقیه باهات آشنا بشن
پس وقتش رسیده بود
پدرش به عنوان یه مافیای قدرتمند بهترین صنعت مواد مخدر رو داشت و حالا اون باید جاش رو پر میکرد
فکر رو هم نمیکرد که یه روز باید کاری رو انجام‌بده که به شدت ازش بیزار بود
سری تکون داد و تایید کرد که باهم راه بیفتن
بعد از اینکه آماده شد توی این فکر افتاد که حالا که میتونه خوب حال جونگکوک رو بگیره چس به سمت موبایلش رفت و باهاش تماس گرفت
توقعش رو نداشت که جونگکوک توی اولین بوق جوابش رو بده
"چیه
"اوه...چه استقبال گرمی شوهر عزیزم...کجایی
جونگکوک نفس عمیقی کشید
"با دوستام بیرونم...چی میخوای
"خوبه...پس الان سریع بیا شرکتم
"و چی فکر کردی با خودت که من سریع خودمو میرسونم
تهیونگ خنده ای کرد
"پس نمیخوای بیای؟
"البته که نمیام
"اوه عزیزم میدونی الان دقیقا کی روبه روی من نشسته
از بالکن به پدر جونگکوک که روی صندلی نشسته بود و منتظرش بود نگاهی انداخت
"علاقه ای ندارم که بدونم
"چرا داری داری...اولین چیزی که جلومه یه اسلحه شیک طلاییه و یکم جلوترش پدر عزیزت نشسته و از منظره لذت میبره
جونگکوک که متوجه منظورش نشد پرسید
"چی میخوای بگی؟
"دارم میگم که بهتره عصبیم نکنی و تا یک ساعت دیگه توی شرکت باشی وگرنه خیلی دلم میخواد برای اولین از اسلحه قشنگم استفاده کنم و کی بهتر از پدر جذابت
جونگکوک که حالا منظورش رو فهمیده بود اخمی کرد
اون واقعا اون کارو میکرد؟
خب شناخت زیادی از همسر جدیدش نداشت و طبق شغل و کار پدرش و قتل هایی که پدرش کرده بود
شاید انجامش میداد
تهیونگ فهمید که حرفش رو فهمیده
"پس منتظرم....دیر نکنی لاو
"کیرم دهنت تهیونگ
گوشی رو قطع کرد و بلند از حرص خوردنش خندید و از اتاق بیرون رفت و  جونگکوک بود که شوکه به گوشی که روش قطع شده بود نگاه میکرد
.
.
.
حدود چند دقیقه ای بود که وارد شرکت شده بود
و  بعد از اشنایی با کارمند ها حالا توی اتاقی که قبلا برای پدرش بود روی صندلی نشسته بود
جایی که قسم خورده بود هیچوقت قرار نیست پاش رو بزاره
ولی حالا خودش باید ادارش میکرد
پدر جونگکوک بعد از در زدن وارد اتاق شد
"وقتشه که به اتاق جلسه بریم و اعضای اصلی رو ملاقت کنی و به عنوان ریس جدید معرفی بشی
تهیونگ سری تکون داد و بلند شد و باهم به سمت اتاق جلسه رفتن
"اعضای اصلی کیان؟
"همون ۵ نفر که اونشب خونه شما بودیم ....کسایی که حکم آدمهای وفاداری برای پدرت داشتن
پس قرار بود همون ۵ نفر رو ببینه
وارد اتاق شدن و تمام کسایی که اونجا بودن از جاشون بلند شدن
با اشاره ای نشستن و یه سمت صندلی که بالاتر از همه بود رفت و نشست
"من...خب میدونید که ما اولین بار زیاد آشنایی خوبی نداشتیم و بابت اونشب متاسفم....من کیم تهیونگ هستم ...ریس جدیدتون
"درسته ما شما رو درک میکنیم ...شما اونشب حال مساعدی نداشتید امیدوارم توی کارتون موفق باشید و پدرتون رو سر بلند کنید
لبخندی زد و سری تکون داد و قبل ازاینکه حرفی بزنه در اتاق باز شد و جونگکوک وارد اتاق شد
"سلام...ببخشید که دیر کردم
تهیونگ با دیدن اخم جونگکوک که نشون دهنده عصبانیتش بود لبخند پیروز مندانه ای زد
"خوش اومدی شوهر عزیزم
رو به بقیه کرد
"خب امیدوارم باهم کنار بیایم ....میتونید برید
بعد از اون سری تکون دادن و از اتاق خارج شدن و حالا تهیونگ و جونگکوک تنها بودن
"هدفت از به اینجا آوردن من چیه؟
"هدف؟من؟هدفی نداشتم فقط خواستم توی روز اول ازدواجمون اینجا باشی...هرچند که بودنت هم به درد نمیخوره
جونگکوک شوکه بهش نگاه کرد
"الان منظورت اینه که من نمیتونم توی شرکتت بدرد بخورم؟
"چطور؟اصلا میدونی شرکت چیه
"هیی هیچ میدونی من طرح های تبلیغاتی پدرم رو میکشمم و به خاطر طرح های منه که الان شرکتت توی اوجه
تهیونگ چشمی چرخوند
"اره درسته منم باور میکنم
جونگکوک دندون هاش رو بهم فشرد و غرید
"پس باور نمیکنی؟بیا شرط ببندیم ... پدرم گفت که یه شرکت برای همکاری باهاتون گفته که میخواد طرح جدید ازتون ببینه ...من یه طرح تبلیغاتی برات میکشم  و تو اونو تحویلشون میدی و اگه قبول کردن که میکنن تو باید کاری که میگم رو انجام بدی
"هوم...اونقت چه کاری؟
جونگکوک پوزخندی زد و با اعتماد به نفس ادامه داد
"اگه طرحم قبول شد باید خودتو برام لخت کنی و سوراختو آماده کنی (مستهجننننن)
تهیونگ شوکه بهش خیره شد و چند ثانیه سکوت کل اتاق رو برداشت
"هیچوقت...حتی توی خوابتم نمیبینی عمرااا
"پس قبول داری که اگه اینکارو کنیم من میبرم؟ترسیدی؟
خب اگه توی اون لحضه از تهیونگ میپرسیدی که غرورت یا ترست
خب اون مطلقا مخصوصا در مقابل جونگکوک غرورش رو انتخاب میکرد
"خیلی خب ....پس بکشش...و منتظر باختت باش و وقتی باختی شرط من اینه که باید دور اون دوستای احمقت رو خط بکشی
جونگکوک سری تکون داد
"قبوله
"پس خودت رو برای جدایی از دوستات آماده گن
"شایدم تو بهتره بری آماده شی و چند تا کاندوم بخری...شکلاتیش رو بخر
خندید و از اتاق بیرون رفت
شرط جدی بود
‌.
.
‌.
.
جیمین همونطور که به سمت کتابخونه میرفت با مادرش پشت تلفن صبحت میکرد
بعد از قطع کردن همونطور که از خیابون رد میشد متوجه ماشینی که به سمتش ميومد نشد با صدای بوق ناشین با چشم های درشت به جلوش زل زد و خشکش زد
ولی درست قبل از اینکه ماشین بهش برخورد کنه ایستاد و جیمین روی زمین افتاد
شوکه و ترسیده به ماشین روبه روش نگاه می‌کرد که فردی که راننده ماشین بود پیاده شد و به سمتش دویید
"خدای من حالتون خوبه
جیمین به طرف  صدای آشنایی که شنید برگشت و با دیدن پسر خاله ی تهیونگ بیشتر لرزید
کم مونده بود به دست شوهر آیندش کشته بشه
"میخوای بریم بیمارستان؟آسیب دیدی؟
جیمین که متوجه نگرانی یونگی شد سرش رو به نشونه منفی تکون داد
"ن..نه خوبم...فقط...یکم تر...سیدم
"باشه ...بزارید کمکتون کنم بلند بشید
جیمین با کمکش بلند شد و یونگی اونو توی ماشینش نشوند و به سمت مغازه ای رفت تا برای آبی بگیره
بعد از برگشتنش آب رو به جیمین داد و نگاهش کرد تا مطمئن بشه که حال پسر خوبه
ولی عجیب اون پسر براش آشنا بود و حالا یادش اومد که اون کی بود
"تو...تو اون پسری که اون شب توی عروسی تهیونگ بود نیستی؟
جیمین مضطرب نگاهش کرد و سری تکون داد
"خودمم...من دوست صمیمی تهیونگم
"اوه..متاسفم اونشب نتونستیم باهم آشنا بشیم و الانم نزدیک بود به خاطر من آسیب ببینی
"مشکلی نیست...تقصیر من بود...به جاده توجه نکردم ...من جیمینم پارک جیمین
یونگی لبخندی زد و گفت
"منم مین یونگیم...مطمئنی که نمیخوای بریم بیمارستان
"اره فقط چون یکم ضعف کردم رنگم پرسیده وگرنه مشکلی ندارم
"پس میخوای بریم رستوران؟باهم ناهار میخوریم و بیشتر  آشنا میشیم
جیمین لبخند خجالتی زد
"نه...من مزاحمتون نمیشم
"مشکلی نیست میدونی من از تنها غذا خوردن خوشم نمیاد...پس بیا باهم دوست شیم
جیمین سری تکون داد و یونگی سوار ماشین شد تا به سمت رستورانی برن
و جیمین ذوق توی دلش رو جلوش رو گرفت
.
.
.
.
.
میدونم خیلی زود براتون آپ کردم تشکر نکنین:)
و اما یه سوال
قراره یه فیک جدید بنویسم یا همراه با این آپ میکنم یا وقتی که این فیک تموم شد و اینکه تریسام میپسندید؟ تریسام کوکویکوک چون قراره این یکی فیک تریسام باشه و داستان قشنگی داره
ووت؟
کامنت؟

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 3 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Breakup Where stories live. Discover now