Part 4

17 2 4
                                    

جونگکوک همیشه با دیر کردنش مورد توبیخ پدرش قرار میگرفت اما روزهایی که خبرهای دست اول بهش میرسیدن و مشخص میشد که تایمی رو با همسرش گذرونده اون لحظه پدرش به راحتی چشم پوشی میکرد دقیقا مثل الان.

با اینکه مدیرعامل شرکت شده بود اما همچنان نظارت سختگیرانه پدرش رو داشت. چون به عقیده پدرش باید هنوز هم تجربه کسب میکرد تا بتونه این ثروت عظیم رو تحت کنترل خودش بگیره تا ذره ایی زیان به میراث خانوادگی اشون وارد نشه.

با ورود به دفتر بزرگش و بلند شدن منشی دست پا چلفتیش سر تکون داد و به سرعت وارد اتاق مدیریت شد تا حساب و کتاب های جا افتاده رو بررسی کنه.

در آوردن کت مشکیش زمان بر تر از همیشه بنظر میرسید و قطعا سفارش قهوه و خوردنش هم میتونست زمانش رو ازش بگیره پس روزش رو بدون قهوه گذروند.
.
.
.
.
.
نمی دونست چه مدته که گردنش پایین بوده و چشم هاش کلمات روی ورقه ها رو دنبال کرده اما با صدای تلفن دفتر سرش رو بالا آورد که با صدای شکستن گردن خسته اش چشم هاش رو روی هم گذاشت.

دکمه بلندگوی تلفن رو فشار داد که صدای منشیش به گوش هاش رسوخ کرد.

+«آقای جئون همسرتون تشریف آوردن.»

ـ«راهنمایشون کن داخل.»

+«چشم.»

با تعجب و خستگی به ورودی اتاق نگاه کرد که با دو ضربه در توسط منشی باز شد و تهیونگ با صورتی خشک و بی حس وارد دفتر شد و بدون حرفی روی نزدیک ترین صندلی رو به روی میز نشست.

نگاهی به صورت بی حسش انداختم و با کنجکاوی دنبال نشونه ایی از این یخ بودن پیدا کردم. قطعا اتفاقی افتاده بود که بدون خبر دادن اومده بود شرکت و صورتش لحظه ایی از حالت بی حسیش خارج نمیشد.

دکمه ارتباط تلفن با منشی رو فشردم و با صدای بم اما خسته ام گفتم :

ـ«دوتا قهوه و یه چیز کیک برامون بیار.»

تهیونگ با شنیدن صدای بم و بی حال جونگکوک از خلسه افکار بهم ریخته اش بیرون اومد و زیر چشمی بهش خیره شد.

جونگکوک‌ که حالا نگاه خیره شده ی تهیونگ رو میتونست حس کنه سرش رو کمی کج کرد و به سمت صندلی مقابل تهیونگ رفت تا راحتر حرف بزنند.

چون قطعا محال بود تهیونگ بی موقع و با این حس بیاد شرکت و تصمیم بگیرن باهم میان وعده بخورن. حداقل میدونست رابطه بینشون اینقدر صمیمی و خاص نیست.

ـ«چی اینقدر تخست کرده ته.»

تهیونگ ایندفعه با شیفتگی نگاهی به جونگکوکی کرد که سعی داشت با تمرینات فرضی که روی گردنش پیاده میکرد از حس کرخت بودنش کم کنه.

بدون اینکه چیزی بگه بلند شد و صندلی های چرم اتاق رو دور زد و پشت سر جونگکوک قرار گرفت که باعث شد جونگکوک کمی کنجکاو بشه اما معذب نشد.

LOVE CONFLICT Место, где живут истории. Откройте их для себя