Chapter 3

359 47 44
                                    

تیفانی که دید منو زین با اون قیافه ها بهم زل زدیمو سعی داریم استخونای دستای همدیگرو له کنیم٬ تک سرفه ای کرد که منو زین همزمان دستمونو کشیدیم.
ولی هنوزم قیافه هامون اخمو بود....بعد از اینکه به تیفانی سلام کرد روشو برگردوندو به طرف پایین رفت.
-بی تربیته بی شخصیت....آیییییی چیکار میکنی؟؟؟ پهلوم سوراخ شد!!!!
و به تیفانی که عصبانی نگام میکرد چشم غره
رفتم....به خودم لعنت فرستادم که چرا هیچکدوم از چشم غره هام ترسناک نیستو هیچ تاثیری نداره.
نایل: بذارید من اتاقتونو نشون بدم.
-خیلی ممنون....
-خواهش میکنم....بفرمایید از این طرف‌.
وارد راهرو که شدیم٬ جلوی دومین اتاق سمت راست وایساد....درو باز کردو از جلوش کنار رفت.
چیدمان اتاق واقعا زیبا بود....دیوارا گلبهی بودو اکثر وسایل سفید-گلبهی بود....
-چقد قشنگه....من عاشق این رنگم!!!!
و روی تخت نشستم. نایل دست به سینه به چارچوب در تکیه دادو گفت:
چه جالب....چند سالته؟؟؟
-17 سالمه.
-پس هنوز بچه ای!!!!
با اخم مصنوعی ای گفتم:
به نظر نمیاد تو هم خیلی بزرگتر از من باشی.
-من 21 سالمه....
-خوووب پس....همچین گفتی بچه ای فکر کردم حالا چند سالته....
-هر چی باشه ازت بزرگترم.
-فقط 4 سال.
-باشه بابا....چرا میزنی؟؟؟!!!!
به جای جواب خندیدم.
-وسایلاتو جابجا کن بریم پایین پیش بقیه.
-بعدا جابجا میکنم....بریم پایین.

........................‌.....‌....‌................................

داستان از نگاه نایل

همونجوری که از پله ها پایین میرفتیم زیرچشی نگاش کردم.
من با یه دختر چشم طوسیه کمرنگ که با رگه های آبیه آسمونی دیوونت میکرد هم صحبت شدمو قرار بود باهاش زیر یه سقف زندگی کنم.
اون موهای بلوند تا آرنجشو بالا بسته بودو اینجوری خیلی جذاب به نظر میرسید.
به نظرمم ما میتونیم دوستای خوبی برای هم بشیم مثله خواهرو برادرا چون اون از نظر من دختر خیلی خوبیه.

داستان از نگاه تیفانی

پشت سر لوئیس راه افتادم.
دره یکی از اتاقا رو باز کردو گفت:
اینجا اتاقته.
دیوارای اتاق سفید بودو وسایل طوسی صورتی بود.
جلو رفتمو چمدونمو یه گوشه گذاشتم....لوئیس روی صندلی میز تحریر نشستو گفت:
یکم از خودت بگو.
-مثلا چی؟؟؟
-سنت٬ دَرست....نمیدونم هرچی دوست داری بدونم دیگه....
-خوب به چه علت؟؟؟!!!!
و یه ابرومو انداختم بالا....

داستان از نگاه لویی

داشتم همینجوری به اون دختر زیبایی که روبه روم قرار داشت نگاه میکردم.
اون درست شبیه خواهرش بود چشای طوسیه کمرنگ که با رگه های آبیه آسمونی تزیین شده بودو باعث شده بود چشاش سگ دار بشن.
اون موهای بلوندش که مدلش قارچی بودو چتری هم داشت اونو فوق العاده جذابو با مزه کرده بود.
خب فکر کنم بد نشه اگه بیشتر باهم آشناشیم.
خدارو چه دیدی شاید رابطمون به یه جاهایی رسید.
-خب به خاطر اینکه قراره با هم یه جا زندگی کنیمو سه ماهه تابستونو پیش همیم.
-خخخخخخخخخب.......................
من ۱۷سالمه و دارم برای طراح مد شدن میخونم...............
و شما..................
-منم 22سالمه و درسو ول کردمو چسبیدم به یادگرفتن موسیقی.........یعنی هم سازو هم آواز.
-اِ پس میزنیو میخونی.
-اوه اره تقریبا ولی برای رعایت کردن درسته نتا تو صدام باید حسابی تمرین کنم چون افتضاح خارج میخونم.
-هههههههههههههههههههه..................
اوه باشه پس هروقت تونستی صداتو با آهنگ تنظیم کنی من میخوام اولین نفری باشم که میشنوم. باشه؟؟؟؟؟
-اوه حتما....بریم پایین پیش بقیه؟؟؟ الآن وقت ناهاره....
-باشه.....من که دارم از گشنگی میمیرم.
و به سمت در رفت....
-بیا دیگه....
از فکرو خیال درومدم کنارش پایین رفتیم.

..............................................‌.....‌..............

داستان از نگاه تینا

وقتی رسیدیم پایین نایل راهشو کج کردو به سمت دیگه ای که بعدا فهمیدم آشپزخونه س رفت.
منم رفتمو رو مبل کنار هری نشستم....نمیدونم چرا ولی خیلی باهاش احساس راحتی میکردم.
-دوباره سلام.
خندیدو گفت: سلام.
میخواستم باهاش بیشتر آشنا شم ولی هیچ بحثی واسه گفتوگو نداشتم تا اینکه هری گفت: تو و خواهرت دوقلویید؟؟؟؟
-آره....
-خوووووب کدومتون بزرگترید؟؟؟؟
-گفتم که دوقلوییم!!!!
با خنده گفت:
میدونم ولی خوب بالاخره یکیتون زودتر به دنیا اومده دیگه....
-آهااااا....از اون نظر.....تیفانی ۵ دقیقه بزرگتره....راستی برم ببینم چرا نیومد پایین....
-باشه.
از جام بلند شدم....هنوز قدم چهارمو برنداشته بودم که لیام گفت:
چند سالته؟؟؟؟
به طرفش برگشتمو گفتم: 17سالمه.
زین که تا اون موقع ساکت بود پوزخندی زدو گفت: خوب پس.....هنوز بچه ای!!!!
و تو چشام زل زد.
از اینکه کسی بهم بگه بچه متنفر بودم.
با عصبانیت گفتم: تو چند سالته؟؟؟ به نظر نمیاد سنت هنوز دورقمی شده باشه.
و فرارو بر قرار ترجیح دادم چون از اون اخلاق گندش بعید نبود بزنه لهم کنه.
سره راه تیفانیو لوئیسو که از پله ها پایین میومدنو دیدم.
سریع پریدمو دست تیفانیو گرفتمو دنبال خودم کشیدمش.
نمیدونستم کجا میرم فقط میخواستم از اون هیولا دور باشم.
-حالا منو داری کجا میبری؟؟؟
تیفانی راست میگفت اونو چرا داشتم دنبال خودم میکشوندم.

.................................................................

وقتی نایل از پشت میز غذا داد زدو گفت غذا حاضره میخواستم بپرم بغلش .
حالا تیفانی داشت منو دنبال خودش میکشوند.
-مثله اینکه خیلی گشنته نههههههه؟؟؟!!!!!
-خفه شو تینا.
منو تیفانی داشتیم باهم فارسی حرف میزدیمو از اینکه هیچ کس متوجه نمیشد لذت میبردیم.
هرکدوممون یه طرف نایل نشستیم من سمت راستش و تیفانی سمت راستش.
نایل : شما به چه زبونی حرف میزنید؟؟؟
-فارسی...........مامانم اهل ایران بود .......
یکی از کشورهای جنوب غربیه آسیا.........
مردم اونجا به این زبون صحبت میکنن.

.................................................................



Rescue Angel Of My LoveWhere stories live. Discover now