Chapter 5

334 47 17
                                    

باچشمامو به سختی باز کردم....یه نگاهی به ساعت انداختم.
واااااای....ساعت۷ه....ینی من انقد خوابیدم؟؟؟ پس چرا کسی صدام نکرده؟؟؟
تیفانی همیشه بیدام میکرد...پس الآن چی شده که یادش رفته؟؟؟ حتما سرش یه جای دیگه گرمه....
بلند شدمو خودمو تو آینه نگا کردم...اووووووف چشمام چقد پف کرده....عصبیو کلافه به سمت دری که تو اتاق بود رفتم.
چه حموم بزرگی....لباسامو دراوردمو رفتم زیر دوش....یه ربع بیشتر نشد....اونم تمام وقتو داشتم فکر میکردم وگرنه انقد از خواب، سنگین بودم که نمیتونستم یه دقیقه هم سرپا وایسم.
خدا کنه اون اتاق سبزه ماله زین باشه....اصلا دلم نمیخواد نزدیکم باشه....اصلا....
با صدای تق تق در به خودم اومدم....
-کیه؟؟؟
-منم....زود بیا بیرون کارت دارم.
-باشه الآن میام چون منم کارت دارم.
سریع آبو بستمو از توی کمد، حوله برداشتم.
درو باز کردمو با دیدن تیفانی، اخمام رفت توهم....رو تخت نشسته بودو دلو روده ی چمدونمو ریخته بود بیرون.
عصبانی بهش توپیدم:
چیکار میکنی؟؟؟ چی میخوای؟؟؟
بدون اینکه بهم نگا کنه، بیخیال گفت:
دنبال یه چیزیم....
از خونسردیش بیشتر عصبانی شدمو رفتم سمتش....
-گفتم چی میخوای؟؟؟
و دستشو که لباسا و وسایلمو زیرورو میکردو گرفتم....
تو چشمام نگا کردو با پررویی گفت:
دنبال عینکتم...کجا گذاشتیش؟؟؟
-به تو چه ربطی داره که عینکمو کجا میذارم؟؟؟ بار آخرت باشه که بدون اجازه به وسایله من دست میزنی....حالا گمشو بیرون میخوام لباس بپوشم.
و به سمت در کشیدمش.
-ولم کن دیوونه...دستمو کندی...باشه دیگه دست نمیزنم...ااااه ولم کن دیگه.
و با شدت دستشو پس کشید.
عصبانی به طرفش برگشتم....کاملا مشخص بود ترسیده آخه وقتی عصبی میشم واقعا ترسناک میشم....رنگ چشمام پررنگ تر و رگه های آبیش واضح تر میشه....جفتمون این شکلی میشیم ولی تیفانی اهل عصبانیت نیست.
-چه مرگته؟؟؟ چرا الکی داد بیداد میکنی؟؟؟
-اصلا تو اینجا چی میخوای؟؟؟
-آهااان...مهلت نمیدی حرف بزنم که....
-بنال ببینم چه مرگته!!!
-نچ....تا آروم نشی نمیگم...
و به حالت قهر روشو اونور کردو دست به سینه روی تخت نشست.
-ااااا ایناها پیداش کردم...
مثل بچه های ۳ساله که شکلات میگیرن، پرید هوا و عینک به دست به سمت آینه دویید...عینکو روی چشماش گذاشتو چتری هاشو روی پیشونیش پخش کرد.
از حرکتاش خندم گرفته بود....اون هیچوقت بزرگ نمیشه.
درحالی که میخندیدم گفتم:
بگو ببینم چی میخواستی بگی؟؟؟
به سختی از آینه دل کندو گفت:
بیا بریم پایین پیش پچه ها....میخوان بازی کنن...
یه ابرومو انداختم بالا و گفتم:
اونوقت ۵تا پسر گنده، چه بازی ای میخوان بکنن؟؟؟
-پشت خونه زمین بازی پیدا کردیم....اینجا خیلی جای توپیه...درضمن، همچین میگی پسر گنده انگار چند سالشونه....همشون ۲۰،۲۱،۲۲ سالشونه...
-زمین بازیه چی؟؟؟
-زمین تنیسو فوتبالو ازین چرتو پرتا دیگه.
-باشه تو برو تا من لباس بپوشم بیام....هرچند که اصلا دلم نمیخواد با زین همبازی بشم....
-اوووووووه....از خداتم باشه....پسر به این خوبی....فقط یکم خشکه!!!
مسخره گفتم:
آره فقط یکم!!!
-حوصله جروبحث ندارم....زود حاضر شو.
و از اتاق رفت بیرون....یه جوری میگه زود حاضر شو انگار خودش میاد وسایلامو که ریخته بیرون جمع میکنه.
یه دست لباس برداشتمو بقیه رو تو کمدو کشوها جاسازی کردم.
با حوله، موهامو الکی خشک کردمو بستمشون بالای سرم.
تو آینه به خودم نگا کردم....یه تاپه تنگ با یه لگه مشکی پوشیده بودم....موهام چون خیس بودن تیره تر نشون میدادن....آل استار ساقدار سفید مشکیمو پوشیدمو بیشتر به صورتم دقیق شدم.
خدارو شکر که پف چشمام رفته بود....
به محض باز کردن در، زین از همون اتاقی که دعا میکردم اتاقش نباشه، بیرون اومد.
رومو برگردوندمو بی تفاوت به سمت پله ها رفتمو اصلا حواسم نبود که پشت سرم داره میاد....(ولی ای کاش که حواسم بود)
پامو رو اولین پله نذاشته بودم که یادم افتاد کرم نزدم....الآن پوستم خشک میشه....
برگشتمو به طور ناگهانی و خییییییییلییییییی محکم خوردم به زین.
اختلاف قدمون باعث شد به سینش بخورمو پیشونیم به چونه ی خوش فرمش بخوره....

داستان از نگاه زین

یهو برگشتو محکم خورد بهم که باعث شد تموم فکرو خیالاتم از ذهنم بپره.
انگار خیلی شوکه شده بودیم...هم من هم اون....چون هیچکدوم برای دور شدن از همدیگه تلاشی نمیکردیم....
بالاخره به خودم اومدمو بازوهای ظریفشو محکم گرفتمو عقب کشیدمش.
تقریبا داد زدم:
چه خبرته؟؟؟ مگه منو پشتت ندیده بودی؟؟؟
مشخص بود هول کرده ولی از رو نرفتو دستاشو سریع از تو دستام بیرون کشیدو داد زد:
من که از قصد نخوردم بهت....هیچ علاقه ای هم نداشتم که این اتفاق بیفته....فقط یه چیزیو فراموش کرده بودم....برگشتم که برم تو اتاقم.
ابروهاشو جوری توهم کرده بود که تا نوک دماغش میرسید.
وای خدایا این دختره چقد پرروئه....
-به جای اینکه با من جروبحث کنیو ادای طلبکارا رو دربیاری یه معذرت خواهی کن....
به وضوح قیافش عوض شد....حالا به جای عصبانیت، متعجب بود....مگه من چی گفته بودم؟؟؟
ابروی چپمو انداختم بالا و گفتم:
چی شد؟؟؟
-چی، چی شد؟؟؟
-معذرت خواهی دیگه....
دوباره عصبانی شد.
-چرا باید معذرت خواهی کنم؟؟؟
-خوب تو بودی که محکم خوردی به من.
-من که گفتم از قصد نبود....

داستان از نگاه تینا

-من منتظرم....
وای خدایااااا....مثل اینکه این پسره مغز خر خورده....
-چرا حالیت نمیشه، هان؟؟؟
از قیافش معلوم بود که تا حالا کسی اینجوری سرش داد نزده....
بلندتر از من داد زد:
زود باش من وقت ندارم.
-چه بهتر چون منم وقت ندارم.
خواستم از بغلش رد شم برم تو اتاق که بازوی راستمو گرفتو به سمتم چرخید.
-چیکار میکنی ولم کن....
-تا معذرت خواهی نکنی ولت نمیکنم.
-تو چه مشکلی با من داری؟؟؟ مگه من چیکارت کردم؟؟؟
-هیچی ولی از آدمای پررویی مثل تو اصلا خوشم نمیاد.
دیگه از حدش داشت میگذشت....رسما بهم میگفت پررو....
با اینکه بار اولم نبود از کسی میشنیدم که پرروئم، ولی نمیدونم چرا این یکی خیلی بهم برخورد....
-تو هنوز منو نمیشناسی، پس حق نداری راجبم قضاوت کنی....
-دارم، خیلی خوبم دارم.
-نداری.
-دارم.
-میگم نداری.
-دارم، دارم، دارم.
صدام در نمیومد دیگه داد بزنم....چشامو ریز کردم...آرومو خیلی خونسرد گفتم:
ارزش نداری وقتمو به خاطرت هدر بدم.
پوزخند زدو گفت:
خب بگو کم آوردم دیگه....این همه ادا اصول نداره که....
دستمو ول کردو رفت.
نمیتونستم بذارم اینجوری تموم شه.
چند قدم جلو رفتمو از پشت سر، سرش داد زدم:
من هیچ وقت کم نمیارم....هنوز مونده که منو بشناسی.
برگشت طرفمو با همون لحن گفت:
نو هم هنوز مونده که منو بشناسی....تا حالا کسی باهام کل کل نکرده.....
و شیطون شد.
-آخه عواقب خیلی بدی داره....
پشتشو کردو خواست دوباره به طرف پله ها بره که گفتم:
وای وای ترسیدم....تو رو خدا منو ببخش....
سره جاش وایسادو برگشت.
-اگه اینو از اول میگفتی دیگه لازم نبود انقد به خودت فشار بیاری، جیغ جیغ کنی.
دلم میخواست با همین دوتا دستام خفش کنم.
یهو سروکله ی هری که از پله ها بالا میومد، پیدا شد.
-بچه ها آروم باشید....صداتون کله خونه رو برداشته.
بی توجه به اون ادامه دادم:
احمق بیشعور....الهی زیره گِل بری.
اگه هری جلوشو نمیگرفت، فقط خدا میدونه چی میشد.
-هی هی هی، آروم باش داداش.
و همینجوری دستاشو رو سینه های زین فشار میداد که بتونه متوقفش کنه.
خداروشکر زین به یه چشم غره ی فضایی که قلبمو آورد تو دهنم، اکتفا کردو رفت پایین....جوری پاهاشو رو زمین میکوبید که گفتم الآنه که طبقه ی دوم بریزه....
هری هم بدو بدو دنبالش رفت....منم وقتی دیدم دیگه پیداشون نیست، سریع رفتم تو اتاقو پشت در نشستم....
چندتا نفس عمیق کشیدمو با تعجب گفتم:
چه پررو شدم من....
البته، چه پرروتر شدم!!!!

Rescue Angel Of My LoveWhere stories live. Discover now