دلم میخواست بلند شم برم کله ی زینو بکنم....پسره ی احمق.
تو همون لحظه که داشتم با اخم نگاش میکردم، برگشتو مچمو گرفت.
سعی کردم نشون ندم هول شدم.
نگامو از زین گرفتمو به لیام که با لبخند مشغول بازرسی کردنم بود، خیره شدم.
وقتی به صورتم رسید لبخندش محو شد....حتما انتظار نداشته که نگاش کنم....اونم با این قیافه.
نمیدونم چرا لبخند زدمو اخمامو باز کردم....اونم متقابلا لبخند زد....چقدر مهربون به نظر میرسید.
نایل کنارم نشستو گفت:
راجبه اون اتاقه تصمیمی نگرفتید؟؟؟
-کدوم اتاق؟؟؟
لیام:
3روز پیش که ما اومدیم اینجا، میخواستیم واسه خودمون اتاق انتخاب کنیم....میخواستیم همه یه قسمت باشیم ولی اون دوتا اتاق دخترونه بودن....ما هم اونجا رو گذاشتیم واسه شما.
اولین اتاقه سمته چپه راهروی سمته راست، قفل بود.
-ولی من فکر میکردم اونجا اتاق کاره....
-نه اگه اتاق کار بود درشو قفل نمیکردن.
نایل:
من خیلی دوست دارم یه انبار غذا باشه.....واییییی.....پسر فکرشو بکن.....
زین:
نایل داری حالمو بهم میزنی....من نمیدونم تو چرا چاق نمیشی....
نایل:
خوب من زیاد نمیخورم که چاق شم!!!!!
زینو لیام بهم نگاه کردنو زدن زیر خنده.
ابروهام از تعجب به موهام چسبیدن....پس این آقای چوب خشک، خندیدنم بلده.....
اگه بفهمه چه لقبایی بهش دادم خفم میکنه....
-راستی ماجرای اومدن شما به اینجا چیه؟؟؟
لیام:
خانواده های ما و آقای میلر خیلی وقته که باهمدیگه دوستن....توی تابستونم هرکدوم واسه تعطیلات میخواستن یه کشوری برن....آقای میلر هم با کلی اصرار و خواهش اجازه گرفت که ما رو همراه خودش به اینجا بیاره....
نایل:
راستی لو کجاس؟؟؟
لیام:
هنوز خوابه....
زین:
فکر کنم خواب اینموقع خیلی میچسبه!!!!!
و زیر چشی نگام کرد....
خوب میدونستم منظورش چیه.....بچه پررو.
-خوشحالم که اومدین اینجا.
زین کاملا به طرفم برگشتو یه ابروشو انداخت بالا.
درحالی که به لیام نگاه میکردم گفتم:
حداقل میتونم چهارتا دوست پیدا کنم!!!!!
صدای خنده ی نایل باعث شد منم شیطون بشمو یه لبخند کج بزنم.
با اینکه جهت نگام به لیام بود که سعی داشت نخنده، ولی کاملا میتونستم زینو که از عصبانیت قرمز شده بودو ببینم.
نایل انقدر خندید که روی مبل افتادو دودستی دلشو گرفت.
خنده های بامزش نمیذاشت جلوی خندمو بگیرم....سرمو پایین گرفتمو بی صدا خندیدم.
لیامم که سعی داشت جلوی خودشو بگیره بنفش شده بود.
زین بلند شدو بی هیچ حرفی رفت آشپزخونه.
اونموقع بود که لیام منفجر شد.
اونقدر بلندو از ته دل میخندید که پاشدم رفتم سمتشو دهنشو گرفتم.
-شششششش ساکت باش....الآن با یه چاقو میاد سراغمون.
یهو خنده ی لیام قطع شد.
چشاش برق زد.
نایل:
وای وای وایییییی....دلمممممممممم....
با صدای کوبیده شدن دری که از تو آشپزخونه به بیرون راه داشت، هر سه به اون سمت چرخیدیم.
دستمو از رو دهن لیام برداشتمو روی مبلی که چند لحظه ی پیش زین روش نشسته بود نشستم.
-کجا رفت؟؟؟
لیام:
رفت خودشو بدبخت کنه.
-هان؟؟؟
و سرمو از روی گیجی خاروندم.
لیام:
رفت سیگار بکشه.....
و یه پوف از سر ناراحتی کشید.
پس سیگار میکشه....
شونه هامو بالا انداختمو به خودم گفتم:
به من چه.
نایل:
بچه ها؟؟؟
منو لیام به سمتش برگشتیم.
بلند شد نشستو خیلی جدی گفت:
حالا شامو چیکار کنیم؟؟؟ آشپزه که رفت.
منو لیام دوباره زدیم زیر خنده.
لیام:
آخ که همش فکر شکمتی!!!!
-منم گشنمه.....
همه با تعجب به سمت پله ها نگاه کردیم.
-چه عجب....میذاشتی فردا بیدار میشدی.
لویی:
مگه ساعت چنده؟؟؟
به جای ما ساعت جوابشو داد....ولی چه زود 10شد.
-حالا واقعا شامو چیکار کنیم؟؟؟
لویی:
مامان لیام واسمون غذا میپزه!!!!
لیام:
خفه شو لو.....
بچه ها بابامو آقای میلر کجان؟؟؟
در باز شدو زینو بابامو آقای میلر با دستای پر اومدن تو.
سلام بچه ها....واستون شام خریدیم.....پاشید بیاید سره میز تا یخ نکرده.
و با زین رفت تو آشپزخونه.
آقای میلر همونجوری که جای قبلیه من میشست گفت:
خووووب....چیکار میکردید؟؟؟ حوصلتون که سر نرفته؟؟؟
مگه با این همه اتفاق که امروز افتاد میشه حوصلمون سر بره؟؟؟
-نه....داشتیم حرف میزدیم.
آقای میلر:
پس بقیه کجان؟؟؟
-تو اتاقاشونن.
بابا داد زد:
الکس....پاشو بیا کمک.....این زین خیلی بی عرضس!!!!
همه زدیم زیر خنده.
زین امروز چه سوژه ای شده.
زین همونجوری که میخندید اومدو جاشو با آقای میلر عوض کرد.
نایل دستشو برد تو موهای زینو اونا رو آشفته کرد....کاملا شبیه پسر بچه ها شده بود....
چه سوسک نازیه....اااااااااه.....لعنتی....نمیتونم با اون چشاش یاد سوسک نیفتم.
لیام:
بچه ها من دارم میمیرم از فضولی.
لویی:
این که چیزه جدیدی نیست!!!!
لیام:
خفه شو لویی....دلم میخواد دره اون اتاقو باز کنیم.
زین:
بهتر نیست از خود آقای میلر بپرسیم توش چیه؟؟؟
با چشم غره ای که لیام نثار زین کرد، زین ساکت شد.
-بچه ها تا حالا کسی رفته طبقه ی سوم؟؟؟
نایل:
من رفتم تو دوتا از اتاقاش....
یکیش خالیه....تو اون یکی هم پر از وسایل قدیمیو بدرد نخور بود....دیگه نرفتم تو اون 4تا اتاق باقی.
آقای میلر:
بیاید ببیند چه میزی چیدم.
همه بلند شدیمو سر جای خودمون نشستیم.
از اینکه نفر آخر باشم خوشم نمیومد....مخصوصا اینکه زین رو به روم نشسته.
-امممممم نایل میشه جاتو با من عوض کنی؟؟؟
شونه هاشو بالا انداختو جاهامونو عوض کردیم.
آخیییییش....لیام بهتر از زینه.
وقتی خواستم یه نفس عمیق بکشم، بوی غذای مورد علاقم دماغمو پر کرد.
منو نایل باهم گفتیم:
آخ جون پیتزا!!!!!
و زدیم زیر خنده....من عاشق پیتزام.....اگه نایل بخواد مثل ظهر به غذام چشم بدوزه، چشماشو درمیارم.
پیتزا که شوخی نیست!!!!
وقتی بابا جعبه ی پیتزا رو جلوم گذاشت، بی معطلی یکی از برش هاشو برداشتمو تا آخرین حده ممکن کردم تو دهنم. *(دلم خواست!!!!)
غذام تموم شد ولی من هنوز سیر نشده بودم.
چشم چرخوندم دیدم نصف ماله زین مونده....
ایششششش....مثلا میخواد کلاس بذاره؟؟؟
پوففففف....
زین وقتی داشتم به پیتزاش نگاه میکردم مچمو گرفتو شیطون شد:
آقای جانسون خیلی ممنون ولی من علاقه ی زیادی به همچین غذاهایی ندارم.
*(دلتم بخواد.)
بابا:
باشه پسرم....غذا که زوری نیست....بگو چه غذایی دوست داری تا بگم دفعه ی بعدی تینا اونو درست کنه!!!!
جااااااانمممممم؟؟؟!!!!
-من؟؟؟
بابا:
پس فکر کردی چرا آشپزو رد کردم....وقتی دوتا آشپز حرفه ای تو خونه داریم، چه نیازی به آشپز هست؟؟؟
-ولی....ولی آخه....
بابا:
شششش....از فردا تو و تیفانی واسمون آشپزی میکنین....بذارید این بنده خداها از دست پخت معرکه ی شما بی نصیب نمونن!!!!
زین:
حالا که اینجوره من مرغو خیلی دوست دارم.
همه شروع کردن که چه غذاهایی دوست دارن.
نایل که قربونش برم غذاهای ایتالیایی، چینی، فرانسویو هرچی که بودو دوست داشت!!!!
زین:
با اجازه....
از جاش بلند شدو رفت طبقه ی بالا.
دوباره چشمم به 4تیکه ی باقی مونده ی پیتزاش افتاد....
یاد حرکت ظهر خودم با نایل افتادم....
هه....فکر کرده من غذاشو میخورم؟؟؟
پسره ی احمق....تو خواب ببینی من غذای تو رو بخورم.
نایل به بازوم زدو با دهن پر گفت:
به چی فکر میکنی؟؟؟
وااااا....مگه این پیتزاش تموم نشده بود؟؟؟
برگشتم سمتش....این که هنوز داره میخوره....
برگشتمو به جای خالیه پیتزای زین نگاه کردم!!!!!
اخم کردمو زیر لب گفتم:
شکمو!!!!!
خندید....وای که چقدر بامزه میخنده....
-مرسی باباجون.
-نوش جونت دخترم.
YOU ARE READING
Rescue Angel Of My Love
Randomمعجزه چیه؟ معجزه همیشه یک اتفاق نیست... میتونه یک آدم باشه... یه دختر کوچولو... یه دختر کوچولو که میتونه همه چیو درست کنه... زندگی رو از نو بسازه... آره اون یک معجزس... یک معجزه که زندگی بقیه رو عوض میکنه... . فرشته ی نجات عشق من