Chapter 9

326 40 69
                                    

داستان از نگاه زین

رو صندلی نشستمو شروع کردم درام زدن.
بلد نبودمو همینجوری میزدمو صدای خیلی بدی میداد.
نایل چوبهارو ازم گرفتو گفت:
اینجوری باید بزنی....
و شروع کرد زدن.
اونم بلد نبودو بهتر از من نمیزد.
یهو همه پریدنو هرکی به صداییشو درمیاوورد.
تیفانی که دیگه قاطی کرده بود.

................................................................

فکر میکردم اینم مثل خواهرش بداخلاقو کسل کنندس ولی اشتباه میکردم.
تیفانی دختر بدی نیستو برعکس تینا خیلی باحالو پایس.
با اینکه صدای درام خیلی بلندو رو مخی بود ولی حال میداد.
تو حالو هوای خودمون داشتیم میزدیمو میخوندیم که در با شدت باز شدو.....

داستان از نگاه تینا

-اینجا چه خبره؟؟؟
تقریبا عربده زدم.
واقعا عصبانی بودم.
همه به جز زین به محض دیدن من رفتن کنار.
زین:
ینی چی که چه خبره؟؟؟ داریم ساز میزنیم دیگه.
-بهتره بگی دارید سازو شکنجه میدید.
چشماشو چرخوندو گفت:
حالا هرچی....چی میخوای؟؟؟
و یه لبخند کج از اون دختر کشاش زد. *(من رسما مردم)
-زهرمار....با این صدای وحشتناک منو از خواب نازم بیدار کردی اونوقت میگی حالا هرچی؟؟؟

اخماشو توهم کردو گفت:
تقصیر خودته....کی تا این ساعت میخوابه؟؟؟ ساعت 10 که وقت خواب نیست.
عجب آدمیه ها....پررو پررو زل زده تو چشه من میگه تقصیر خودته.....خیلی دوست دارم بدونم مامانش وقتی اینو حامله بوده چی خورده که این اینجوری شده.
-خفه شییید.
با این دادی که زدم اون پنج تا که داشتن ریزریز میخندیدن ساکت شدن.

انگشتمو به نشونه ی تهدید سمتش گرفتمو گفتم:
خوب گوش کن آقا پسر.....تاحالا هرچی به روی خودم نیاووردم دیدم نمیشه، تو پرروتر از این حرفایی....ولی ازین به بعد حواستو خوب جمع کن....با کوچکترین اشتباهی، آنچناااااان بلایی سرت میارم که از آشناییه با من پشیمون بشی....درضمن فکر نکن این کارت بی جواب میمونه.

و بدون اینکه بهش اجازه ی حرف زدن بدم از اتاق بیرون رفتمو درو محکم کوبیدم....کاش میشد کلشو بذارم لای درو همینجوری بکوبم. *(زیکوادا حملههههههه)
رو صندلیه جلوی آینه نشستمو از تعجب، چشام که زیرش گود رفته بود 5تا شد.
موهام بهم ریخته بودو شبیه هیولا شده بودم.
حالا فهمیدم اونا واسه چی میخندیدن....
شونه رو ورداشتمو موهامو مرتب کردم.
بلند شدم برم حموم که چشمم به لباسو شلوارم که چرخیده بودن افتاد.
اوفففففف....مگه من تو خواب چیکار میکردم؟؟؟!!!!

داستان از نگاه راوی

بچه ها اومدن پایین نشستن رو مبلو با همدیگه حرف زدن.
حوصلشون سر رفته بود بنابراین شروع کردن پیشنهاد دادن:
هری:
تلویزیون ببینیم؟؟؟ خوب من حوصلم سر رفته.
نایل:
نه.....بریم تو جنگل یه پیک نیک راه بندازیم؟؟؟
لویی:
نهههه....دیروز که نشد....الآن بریم فوتبال؟؟؟
زین:
بیخیال لو....الآن اصلا حالش نیست.
لیام:
نمیشه بریم دور بزنیم؟؟؟ اینجا فقط 20-30 دقیقه تا شهر فاصله داره.
تیفانی:
آره من موافقم.....هم دور بزنیم هم خرید کنیم.

تینا که داشت از پله ها پایین میومد گفت:
منم موافقم....
لویی:
خوب پس منم موافقم....ولی چجوری همه با هم میخوایم بریم؟؟؟
هری:
خب ما دوتا ماشین داریم....یکیش ماله توئه اون یکیش ماله لیام....به جز شما دوتا که ما ماشین نیاووردیم.
نایل:
من با لویی میام.
لویی:
لازم نکرده....تازه توی ماشینو تمیز کردم....همشم خورده غذاهای تو بود.
نایل:
خوب به من چه....من نمیتونم با لیام برم....اون خیلی شل رانندگی میکنه.

هری:
خوب من ماشین لیامو میرونم.
نایلو لوییو لیامو زین:
نهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه.....
زین:
مگه از جونمون سیر شدیم؟؟؟
لویی:
شل بریم بهتر از اینه که از تو درو دیوار بریم.
هری:
واقعا که.....من اونقدرام بد رانندگی نمیکنمااااااااا.
نایلو لوییو لیامو زین:
چرا اتفاقا خیلیم بد رانندگی میکنی.
و همشون به جز هری زدن زیر خنده.

-خب من میرونم.
همه برگشتنو به تینا که بی تفاوت کنار هری میشست نگا کردن.
لویی:
نه تو خطر داری ممکنه به خاطر انتقام هممونو جوون مرگ کنی.
-اااااا لویی.....رانندگیه خواهرم خیلیم خوبه.
-خیله خوب بابا....حالا کی با کی میره؟؟؟
لیام:
من که با تینا با ماشین خودم میام.
لویی واقعا دلش میخواست تیفانی با اون بره ولی تیفانی گفت:
منم فقط به خواهرم اعتماد دارم.
لو که ناراحت شده بود، موهاشو شلخته *(شلخته تر!!!!) کردو عصبی از خونه بیرون رفت.

لیام زیر لبی:
اوه فاک....
سوئیچو سمت تینا پرت کردو گفت:
تینا ماشینمو دست تو میسپرم....فاک....من باید با لویی حرف بزنم.
و کلافه دستشو رو صورتش کشیدو رفت بیرون.
نایل رفت تو آشپزخونه و داد زد:
یادمون باشه خوراکیم بگیریم.....تموم شده.
زین:
بایدم تموم بشن....جادویی نیستن که تو هرچقدر میخوری تموم نشن.

تینا و تیفانی که عاشق خرید بودن رفتن تو اتاقاشونو لباساشون عوض کردنو رفتن پایین تو ماشین لیام نشستن.
لیامو لویی هنوز داشتن حرف میزدن.
نایل که به سختی خوراکیاشو بغل کرده بود، خودشو رو صندلی عقب ماشین لو جا کرد.
زین همونجوری که نایلو فشار میداد غر زد:
نایل یکم برو اونورتر منم بشینم.....نایللللللللل....برو اونور....ااااااه مگه با تو نیستم....لعنتی.
بیخیال شدو برگشت به سمت اون یکی ماشین.
-فاک....بیخیال مرد....من باید با این دختره ی کمرنگ *( :/) برم؟؟؟
هری:
زین بیا دیگه....
و هردو باهم نشستن تو ماشین.
هری پشت تیفانیو زین پشت تینا.
تینا و زین داشتن تو دلشون بهم فحش میدادن ولی هریو تیفانی فقط دوتا بال کم داشتن تا پرواز کنن.

.................................................................

هی بچه ها....
میدونم که کم بودو خیلی مزخرف....
ببخشید ولی واقعا خستم.
قول میدم چپترای بعدی جبران کنم.

Rescue Angel Of My LoveWhere stories live. Discover now