Chapter 6

361 43 41
                                    

داستان از نگاه تیفانی

نمیدونم چرا ولی بینهایت عصبانی بودم.
تقه ای به در زدم که یک ثانیه بعد باز شد.
اخمامو توهم کردمو گفتم:
پشته در نشسته بودی؟؟؟
-آره.
-میشه بیام تو؟؟؟
-نه.
-باید حرف....
-گفتم نه....الآن حوصله ندارم.
دست به سینه به چارچوبه در تکیه دادم.
-صدات بدجوری گرفته....زیاد جیغ جیغ کردی.
-توهم شنیدی؟؟؟
-مگه میشد نشنید؟؟؟ صدای تو و زین کل خونه رو برداشته بود.
-اوفففففف...دلم میخواست بزنم یه جاییش تا ببینم اونموقع هم صداشو مینداره تو سرش یا نه....بچه پررو....حالا صبر کن....حالتو میگیرم....اسمم تینا نیست اگه جواب امروزتو ندم....
-شما دوتا مشکلتون چیه؟؟؟
-رو کم کنی....چون هم اون پرروئه هم....
-تو....خوبه لااقل خودت میدونی که پررویی....
چشماشو چرخوندو با یه حالته خاصی گفت:
حالا....
خندم گرفت....
-برو تو پشته در نشین تا من واست آبه جوش بیارم.
برگشتم برم که گفت:
یواشکی بیاریاااااا!!!!!
-باشه بابا....
همونجوری که میخندیدم از پله ها پایین رفتم.
زینو لیامو هری تو سالن سمته راسته پله ها نشسته بودن.
زین به محض دیدن من بقیه ی حرفشو خورد.
مطمئن بودم راجب تینا حرف میزنه....
لیامم که اصلا برنگشت نگام کنه....ولی هری....

داستان از نگاه هری

لیوانه آبی که لیام واسه زین آوورده بودو برداشتم که بخورم.
به محض بالا بردن لیوان، چشمم به اون دختر که از پله ها پایین میوند افتاد.
چقدر عینک اسکلی بهش میومد....خوشگلو بامزه....
اونم چند لحظه ای به من خیره شد ولی سریع سرشو پایین انداختو به سمت سالن رو به رو، راه افتاد.
وقتی پشتش به من بود فرصت کردم هیکلشو دید بزنم.
با اینکه 17 سالشه ولی هیکله بی نقصی داره....
درست مثل خواهرش....اونا واقعا شبیه همن....شاید همسانن، آخه فقط از مدل موهاشون میشد تشخیصشون داد....البته تینا خیلی سفید بود ولی احتمالا تیفانی خودشو یکم برنزه کرده.
-چیه؟؟؟ قدماشو میشمری؟؟؟
لیوانو از دستم گرفتو روی میز گذاشتو صورتمو به طرف خودش چرخوند....ولی من هنوزم جهت نگام به تیفانی بود.
-داری از دست میری.....نچ نچ نچ نچ.
و سرشو به چپو راست تکون داد.
لیام:
یه دیقه چشم ازش بردار....بیچاره معذب میشه....نخیر فایده نداره....از دست رفت.
و خودشو زین زدن زیره خنده....ولی من اصلا نمیدونستم چی میگن....تو اون لحظه فقط مثه دوتا مگس مزاحم، ویزویز میکردن.
به دره آشپزخونه چشم دوختم تا بیرون بیاد.

داستان از نگاه تیفانی

به دره آشپزخونه که رسیدم، مثل فشنگ پریدم تو....نمیتونستم درست نفس بکشم....نفسام منظم نبود....هوا کم داشتم....وای خدایا نکنه بمیرم؟؟؟
دستمو رو قفسه ی سینم گذاشتمو به بالا و پایین فشارش دادم بلکه یکم هوا وارد ریه هام بشه.
-حالت خوبه؟؟؟ بیا یکم آب بخور.
وای نههههه....نایل دوباره تو آشپزخونه بودو من ندیده بودمش.
-بیا بخور.
لیوانه آبیو که به سمتم درلز کرده بودو از دستش قاپیدمو یه سره، همشو سر کشیدم.
-بیا یکم رو صندلی بشین تا حالت جا بیاد.
و خودش برگشت سره جای قبلیشو مشغوله خوردن غذا شد.
خوبه که حداقل نمیپرسه که واسه چی اینجوری....
-حالا واسه چی اینجوری شدی؟؟؟
نذاشت حرفمو تو مغزم کامل کنم.
-هیچی از دعوا ترسیدم.
-کدوم دعوا؟؟؟
-ینی تو صداهارو نشنیدی؟؟؟ امکان نداره....
-چراااا یع صداهایی شنیدم....حالا کیا داشتن دعوا میکردن؟؟؟
و شیره آبه جوشو باز کردم.
-سگو گربه.
-نفهمیدم....ساگو گوبا؟؟؟
فارسی حرف زدنت منو کشته.
-بیخیال....حالا این آشپزه کجاست؟؟؟
-رفت.
-کی برمیگرده؟؟؟
-به خواسته ی بابات واسه همیشه رفت....
-چییییییییییییییییییی؟؟؟
و برگشتم سمتش.
تو همون لحظه، آبه جوش از لیوان سرازیر شدو دستمو سوزوند....منم لیوانو ول کردم که با صدای بدی شکست.
با جیغی که زدم، کل خونه لرزید.
نایل از جاش بلند شدو صدای پاهایی که میشنیدم به آدم تبدیل شد.
اول هریو چند لحظه ی بعد لیامو زین ظاهر شدن.
هری با عجله جلو اومدو منو کشیدو سریع به سمت ظرفشویی برد.
شیره آبه سردو باز کردو دسته راستمو زیرش گرفت.
از ترسو سوزش، هیچ جونی نداشتم که خودمو تکون بدم....فقط میتونستم گریه کنم.
دسته چپمو آووردم بالا تا اشکامو پاک کنم ولی قبل از اون، هری منو بغل کردو سفت به خودش فشار داد.
-شششششش....آروم باش.
اشکام بی اجازه میومدنو شونه ی هریو خیس میکردن....
چه احساس خوبی داشت....احساس امنیت میکردم....ولی....اون چی؟؟؟ اونم به من همین حسو داره؟؟؟
نه نه....نمیشه....امکان نداره....فکر کنم یکم زوده که آدم تو یه روز به یکی حس پیدا کنه....یکم که نه، خییییییییییلی زوده.
پس چرا من اینجوری شدم؟؟؟
از جایی که وایساده بودم، کاملا میتونستم زینو لیامو که یواشکی حرف میزدنو ریز میخندیدنو ببینم تا اینکه....

داستان از نگاه تینا

با شنیدن صدای جیغ، جوری از پله ها پایین اومدم که امکان داشت هر آن زمین بخورم.
تو این خونه فقط دوتا دختر هست....یکیش منمو اون یکیش....وای نه تیفانیییییییییی.
همونجوری عصبیو نگران به سمت آشپزخونه دوویدم.
زینو لیام، پشت به من وایساده بودنو جلوی دیدمو گرفته بودن.
عصبانی داد زدم:
برید کنار دیگه.
رفتن کنارو من با صحنه ای که اصلا انتظار نداشت رو به رو شدم.
رفتم جلو و از پشت هری، اشکای تیفانیو که شدت گرفته بودو پاک کردم.
به خاطر قده هری، فقط میتونستم چشما، پیشونیو موهای تیفانیو ببینم.
-چی شده؟؟؟
نایل: آب جوش ریخت رو دستش.
آبه جوش؟؟؟ وای خدای من....تیفانی میخواست واسه من آبه جوش بیاره....
با کفه دست محکم به پیشونیم زدم....آخ که همش دردسرم....
-خوبی خواهری؟؟؟ ببینم دستتو....
و رفتم پشت تیفانی که چشمم به هری خورد....با یه دست تیفانیو سفت بغل کرده بودو با اون یکی دستش، دست تیفانیو زیر شیر آب گرفته بود....سرشو جوری رو شونه ی اون گذاشته بود که دماغش به گردن خواهرم چسبیده بود.
هرکی ندونه فکر میکنه اینا دوتا عاشقن که بعد یک سال همدیگه رو بغل میکنن.
هیچ خوشم نمیومد تیفانی به پسری که نمیشناستش بچسبه یا بذاره پسره، اینجوری بغلش کنه.
اخمامو توهم کردمو گفتم:
خیلی ممنون هری....
هری که متوجه منظورم شده بود یه نفس عمیق کشیدو تیفانی از خودش جدا کرد.

داستان از نگاه هری

یه نفس عمیق کشیدمو عطره تنه تیفانیو تا عمق وجودم فرستادم....دلم نمیخواست ازش جداشم....ولی چرا؟؟؟
با دیدن قیافه ی ترسناکه تینا خودمو عقب کشیدم که به سرعت جامو گرفتو تیفانیو بغل کرد.
باید برم....از این فضا دور شم....نمیدونم کجا ولی باید برم.
حوصله ی زینو لیامو نداشتم، به خاطر همین از دری که توی آشپزخونه بودو به بیرون راه داشت، زدم بیرون.
رفتم تو جنگل....هوا خنکه، پس من چرا گرممه؟؟؟
یقه ی لباسمو گرفتمو عقب جلو کشیدم....ولی فایده نداشت....انگار داشتم از تو داغ میشدم....
آخه واسه ی چی اینجوری شدم؟؟؟ بغل کردن یه دختر چرا باید منو تا این حد بهم بریزه؟؟؟
ینی....نه نه....امکان نداره....نمیشه....نمیشه....
از دره اصلیه خونه رفتم تو که متوجه شدم همه نشستن رو مبل....سریع رفتم بالا....اصلا حوصله نداشتم.
به محض اینکه رسیدم بالای پله ها، دره اولین اتاقه راهروی سمته چپ بسته شد.
دره اتاقمو باز کردم....همیشه این رنگ، رنگ خوش شانسیو مورد علاقم بوده.
لباسامو دراووردم....روی اشکای تیفانی که شونمو خیس کرده بودن به صورته غیر ارادی، بوسه زدم.
لباسو بغل کردمو روی تخت دراز کشیدمو بی معطلی خوابم برد.

داستان از نگاه تیفانی

خودمو روی تخت انداختم....من چرا اینجوری شدم؟؟؟ ینی به هری حسی دارم؟؟؟ هری....اون پسره ی مو فرفری با اون چشای سبزه زمردیش منو جادو کرده....امکان داره اونم به من همین حسو داشته باشه؟؟؟
عینکه تینا رو دراووردمو چشامو ماساژ دادم....ساعته طبقه ی اول فریاد میزد که ساعت 9ه....
گشنه بودم ولی خستگی نمیذاشت از جام تکون بخورم.

داستان از نگاه لیام

تینا دست به سینه رو به روم نشسته بودو عصبی، پاشو تکون میداد....زین روی یه مبله یه نفره که روش به سمت سالن غذاخوری بود، سمته چپه من و سمته راسته تینا نشسته بود.
به پشتیه مبل تکیه دادمو سرتاپاشو از نظر گذروندم.
تازه به این نتیجه میرسم که این دختر چقدر جذابه....شبیه باربیه....نمیتونم بگم ازش خوشم نمیاد....اتفاقا خیلی هم خوشم میاد....

Rescue Angel Of My LoveWhere stories live. Discover now