Chapter 4

329 45 18
                                    

-یکم از مامانت بگو....چرا اون با شما نیومد؟؟؟
با یادآوریه خاطره ی از دست دادن مامان٬ دوباره یخ بستم....
تابستون ۳سال پیش بود....اونموقع تقریبا همه ی دوستای خانوادگیمون٬ ایرانی بودن....
مامانم تصمیم گرفته بود با بقیه خانوما یه سر برن ایران....بابا کلی اصرار کرد که همه باهم بریم ولی مامان مخالفت کرد....خلاصه خانوما رفتن ایرانو ما و بقیه مردا با بچه هاشون رفتیم پاریس...
اونجا داشتیم خوش میگذروندیم که خبر رسید هواپیمایی که مامان اینا میخواستن باهاش برگردن ایرلند٬ سقوط کرده و همه مردن...
-آروم باش خواهری....چی شدی یهو؟؟؟
سرمو بلند کردمو به جمعیت متعجب رو به روم خیره شدم....
-چرا اینجوری نگام میکنید؟؟؟
هری: ۵دقیقس داری گریه میکنی....
چیییییییییییی؟؟؟ من؟؟؟ گریه؟؟؟
من تاحالا گریه نکرده بودم....اصلا نمیدونستم که منم میتونم گریه کنم....
حالا من داشتم ۵دقیقه اونم جلوی ۸نفر گریه میکردم؟؟؟
میگم ۸نفر چون تاحالا حتی تیفانی هم یه قطره اشکه منو ندیده بود....
از تو بغل تیفانی که سمت راستم نشسته بود بیرون اومدمو خودمو جمعو جور کردم....
نه نباید جلوی این همه آدم مخصوصا اون زینه از خودراضی میشکستم....
-چرا وایسادین؟؟؟ بشینین دیگه.
انگار همه منتظر این جمله بودن چون بلافاصله سره جاهاشون نشستن.
بابا سره میزو آقای میلر٬ سمت چپشو لوئیس سمت راستش....نایلم که بغل من نشسته بود٬ سمت راست لوئیس بود....
بعد از آقای میلر٬ لیام٬ بعد زین و در آخر هری.
آخه خدایا....چرا این سوسکه باید رو به روی من بشینه.
پسره ی سگ اخلاق....
تیفانی زیرلب گفت:
چی میگی با خودت؟؟؟
بدون اینکه جوابشو بدم به هری نگا کردم....
پسر به این خوشگلی٬ به این خوشتیپی٬ اخلاقشم که مثله یه جنتلمنه....بهتره زین بره ازش یکم یاد بگیره....
-هووووی چه خبرته؟؟؟ داری پسره مردمو درسته قورت میدی....
تازه متوجه نگاه خیره و متعجبو شاید ترسیده ی هری شدم....بنده خدا الآن فکر میکنه چشمم گرفتتش....
-باره آخرت باشه که اینجوری نگاش میکنیااااا....
-بلههههههههههه؟؟؟!!!! چیه نکنه تو ازش خوشت میاد؟؟؟
-چرتو پرت نگو....غذاتو بخور تا نایل نخورده.
-چی؟؟؟ نایل؟؟؟
و به سمت نایل چرخیدم....چه زود غذاشو تموم کرد....
چشامو چرخوندمو دیدم که زینو لیامو بابامم تموم کردن....از رفتار لوئیس خیلی تعجب کرده بودم چون پشتشو کرده بود به نایلو تندتند داشت غذا میخورد.
دوباره که به نایل نگا کردم دیدم با حسرت به غذای من چشم دوخته....تازه یادم افتاد که حتی یه ذره شم نخوردم چون همش مشغول چشم چرونی بودم....
بلند شدمو با یه تشکره خشکو خالی رفتم طبقه ی بالا....قبل از اینکه برم تو اتاقم٬ فوضولیم گل کرد که بقیه ی اتاقا چه شکلین....
دره اولین اتاقو باز کردم ولی تو نرفتم....
ترکیب دیواره سفید با وسایل طوسی و صورتی خیلی قشنگ شده بود....از دخترونه بودن اتاق و چمدونه تیفانی فهمیدم که اینجا اتاقه اونه....
از اتاقه خودم گذشتمو دره اتاقه پشتیمو باز کردم....
رنگای سفیدو طوسیو مشکی همه جا رو گرفته بود....اتاق به طرزه وحشتناکی بهم ریخته بود....چه صاحب شلخته ای.
اتاق رو به رویی زردو سفید بود....از قابه عکسی که رو عسلیه کناره تخت بود٬ فهمیدم که اتاقه نایله....اتاقشم مثله خودش زرده....
خخخخ....حالا نه اینکه من خودم زرد نیستم.
اتاق بعدی که مقابله اتاقه من بود٬ با رنگای مختلفه آبی پوشونده شده بود....اتاقه چشم نوازی بود....لباسای راه راهه روی تخت
نشون میداد که اتاقه لوئیسه....آخه اون تنها کسیه که لباس راه راه پوشیده.
دره اتاقه بعدیو که باز کردم، حسابی جا خوردم.
اتاق کار.....همه چی به جز کتابای توی کتابخونه، چوبی بود.
از اتاق بیرون اومدمو وارد اون یکی راهرو شدم.
دره اولین اتاقه سمته چپو باز نکردم چون احتمال دادم اینم اتاق کاره....
عجیبه که ناهار خوردنشون انقد طول کشیده....
با احتیاط، دره اولین اتاقه سمت راستو بازکردم.
رنگ سبزو سفید، همه جا بود.
یهو فکرم رفت پیشه چشمای هری....اون چشمای سبزش که شیطنت ازش میبارید....شاید اینجا اتاقه اون باشه.
سرمو از لای در بیرون کشیدمو به دوروبر یه نگاهی انداختم.
وقتی مطمئن شدم کسی نیست، رفتم تو اتاق بعدی.
برعکسه اتاقای دیگه که فقط سرمو میکردم تو، ایندفعه رفتم تو....چشم چرخوندم ولی هیچ چیزی نشون بده این اتاق ماله کیه نبود....اتاق بنفش-سفید بود....من عاشق این رنگم.
ینی ممکنه این اتاقه زین باشه؟؟؟
برگشتم که به یه چیز خیلی سفتی خوردم....تا جایی که یادمه، درو نبسته بودم....پس....
وقتی دستاش دوره کمرم حلقه شد فهمیدم آدمه....سریع و قبله اینکه چشامو باز کنم خودمو عقب کشیدم....
-امممممم....من واقعا معذرت میخوام....خواهش میکنم فکر بدی نکن....من فقط....
-کنجکاوی....
سرمو اونقدر سریع بلند کردم که رگ گردنم گرفت.
این.....این....این که لیامه.
دستمو رو گردنم گذاشتمو مالشش دادم.
-آییییییییییی....
لبخنده کوچیکی زدو گفت:
اشکال نداره....من متاسفم....خیلی بی صدا اومدم....
-اوه نه....تقصیر من بود....واقعا معذرت میخوام.
هه....منو باش....من که هیچ وقت از کسی معذرت نمیخوام، الآن اصرار دارم که لیام منو ببخشه.
خدا لعنتت کنه زین....ببین از فکرت چجوری دستپاچه شدم....خدارو شکر که لیامه....اگه زین بود، یه آتوی خیلی بزرگ دستش میدادم.
-گفتم که اشکالی نداره....
این دیگه چی میگه؟؟؟
وقتی با تعجب نگاش کردم، دستشو جلو آووردو دسته چپمو گرفت.
آهاااااان....پس موضوع اینه....
این عادته خییییلی بدمه که وقتی عصبانی میشم یا خجالت میکشم یا حرص میخورم، ناخنامو تو دستم فرو میکنم.
خدا میدونه تاحالا چند بار دستام زخم شده....
-عصبیه؟؟؟
-آآآآآآآآ....آره....
لبخندش پهن تر شد....زهرمار....
-من دیگه برم....
-البته.
از جلوی در کنار رفتو منم سریع به سمت اتاقم رفتم.
وسطای راه، چشمم به پله هایی که به طبقه ی بالا میرفت افتاد.
یادم باشه یه سری به بالام بزنم.
بیخیال اتاقای دیگه رفتم تو اتاقم....پشت به تخت و به حالت سقوط روی تخت افتادم....
نگاهی به ساعت که 2:30 رو نشون میداد انداختمو شروع کردم فکر کردن:
اگه درست حدس زده باشم این اتاق پشتیه ماله زینه.....
ای خداااااااا....من چه گناهی کردم؟؟؟
و بلند به فارسی گفتم:
ما از پونه بدش میاد، همممممه جا سبز میشه.

Rescue Angel Of My LoveWhere stories live. Discover now