23_blood and fear

3.9K 699 706
                                    

شرطا رو یکم پایین میارم🥰

+500ووت
400+کامنت

❌اگه از محتوای شکنجه و خونریزی خوشتون نمیاد .  جدی میگم بچه‌ها. این پارت میتونه براتون وحشتناک باشه❌

***
جونگکوک هرگز در تمام طول عمرش مورد سوء‌استفاده‌ی جنسی قرار نگرفته بود.
حتی هیچ تصوری ازش نداشت و فقط در دوران مدرسه و دبیرستان ازش می‌شنید.
حرف‌ها و روایاتی که مو به تنش سیخ میکرد و حتی ساعت‌ها درباره‌اشون به فکر فرو می‌رفت. افکاری ذهنش رو دربر می‌گرفت که تسلطی روشون نداشت و بی‌اختیار برای آدم‌های قربانی تجاوز جنسی غصه میخورد.
تصورش از سوء استفاده و تجاوز جنسی وحشتناک‌تر از تاریک‌ترین کابوس‌هاش بود اما بسیار دور به نظر می‌رسید. ترسناک اما دور. به همین خاطر هیچوقت نگران نبود که یک روز در معرض چنین خطر بزرگی قرار بگیره. هرگز تصورش نکرد و افکارش در نگرانی برای این موضوع فرو نرفت.

زمانیکه در کنار تهیونگ بزرگ شد، لحظه‌ لحظه‌ی زندگیش انباشته از عشق و محبت بود. چه روزهای درخشانی رو به خاطر داشت که یاد آوریشون مانند گرمای بهار بعد از یک روز بارانی روی پوستش می‌نشست. مانند خورشیدی درخشان در آسمانی بدون ابر و بسیار آبی. مانند بوی خاک باران خورده و قطره‌ی شبنمی روی گلبرگ. چه نقطه‌ عطف رویایی و بی‌نقصی در وجودش شکل می‌گرفت وقتی به روزهای گذشته برمیگشت. روزهایی که هیچ غمی به جز نشنیدن صدای تهیونگ قبل از خواب نداشت. اون روزها، از چیزی نمی‌ترسید به جز در آغوش نگرفتن و بازی نکردن با تهیونگ. در ذهن کودکانه‌اش تمام دنیاش به تهیونگ خلاصه میشد و هنوز هم بود و نبودش به تهیونگ می‌رسید.

ذهنش در عالمی به سر میبرد که به سرزمین پریان شباهت داشت. چه اتفاقی براش رخ داده بود؟ انگار مغزش برای فرار از واقعیت این خاطرات رو براش یادآوری میکرد تا از دیوانه شدنش جلوگیری کنه. از ترسیدن، از وحشت کردن تا سر حد مرگ و از درد کشیدن. بدنش روی زمین کشیده میشد و چیزی حس نکرد تا وقتی هیکل تنومندی کنارش زانو زد، یقه‌اش رو گرفت و سرش رو از روی زمین بلند کرد.
جونگکوک همچنان در دنیای خیال به سر میبرد اما فقط تا اون لحظه. بعد از اینکه به داخل سلول کشیده شد چیزی نفهمید به جز درد، درد، درد، درد. وحشت، ترس، هراس و جنونی وابسته به بیم.

درد داشت. درد و سوزشی غیرقابل تحمل آغاز شد وقتی صورتش زیر رگبار مشت‌های شخصی قرار گرفت که یقه‌اش رو محکم گرفته بود. پشت سرهم به صورتش مشت میزد و فقط به یک سمت قانع نبود. مشت سنگینش رو بدون ذره‌ای رحم و تردید به صورتش می‌کوبید و ضربه میزد و ضربه میزد و ضربه میزد. عصبانیتش رو بیرون می‌ریخت، فحش میداد و لحظه‌ای متوقف نشد.
حس میکرد با هر مشت، مغزش در جمجمه‌اش تکان میخورد و بعد از هر ضربه سست‌تر و بی‌حس‌تر میشد. در تمام طول عمرش تا این اندازه مشت نخورده بود و انگار ضربه‌هاش هر ثانیه از ثانیه‌ی قبل دردناک میشدن.

GANGSTER "VKOOK" پایان فصل اولWhere stories live. Discover now