Part 10

45 11 9
                                    


نزدیک به پانزده دقیقه از آخرین تنفس جلسه‌ی دادگاه می‌گذشت. در همین مدت دو ساعته، قاضی حدود شانزده‌بار اعلام تایم تنفس کرده بود و هربار تعداد افرادی که در دادگاه باقی می‌ماندند کاهش می‌یافت. ییبو که کنار تابلوی «شعار عدالت» روی دیوار و شعر بلندبالای آن قدم میزد، با نارضایتی به ساعتش نگاهی انداخت. احتمالا به زودی دوباره درهای چوبی باز می‌شدند و تمام آنهایی که داخل بودند انگار از نبرد با گلادیاتورها نجات پیدا کرده باشند، از آنجا بیرون می‌زدند. بعضی‌ها گریه می‌کردند، بعضی‌ها دو زانو روی زمین می‌افتادند و خشمگین و آزرده به آن مشت می‌‌کوبیدند، بعضی‌ها هم با حالی منقلب فقط از آنجا دور می‌شدند و دیگر بازنمی‌گشتند. 

از ییبو هم کاری برنمی‌آمد جز صبر کردن. در طی این زمان‌های کوتاه، پنج‌بار هم جان از اتاق بیرون آمد و هربار آشفته‌تر و عضلات فکش منقبض‌تر بودند. دفعه‌ی قبل ییبو که با دقت به هاله‌ی سیاه زیر چشم‌های عصبی دادستان نگاه می‌کرد، متوجه اتفاق عجیبی شده بود.

پانزده دقیقه‌ی قبل

جان که با دست آزادش هم به دیوار تکیه زده بود، با عطش عجیبی قهوه‌ی دوبل امریکانویی را می‌نوشید که ییبو برایش سفارش داده بود. درست همان کاری که ییبوی دست به سینه با شانه‌اش و رو به او انجام داده بود. درست پشت یک پاگرد خلوت در پله‌های خروج اضطراری، جایی برای لحظه‌ای استراحت دور از چشم دیگران فراهم می‌آورد و هر دو به آن‌جا پناه برده بودند. دادستان شیائو هنوز لیوان استارباکس را کاملا سر نکشیده بود که آن را پایین آورد و غر زد:

- پیشونیمو سوراخ کردی. از اون موقع به چی زل زدی؟! میذاری قهوه‌م رو در آرامش کوفت-

- ریش درآوردی.

جاخوردن، فقط یکی از احساساتی بود که از نگاه جان گذر کرد.

- هان؟

ییبو تکرار کرد: ریش درآوردی. پشت لبت هم سیاه شده.

جان نگاه چپی به پسر کوچکتر انداخت.

- قاطی آدم‌هایی وانگ ییبو؟! احترام به بزرگتر یاد نگرفتی؟! فقط بگو دلت خواسته بود بهم نگاه کنی تا دلتنگیت رفع شه. این چرت‌وپرت‌ها چیه میگی.

و خواست دوباره سراغ قهوه‌اش برود که انگشت نرمی روی لبش نشست.

- ببین. قشنگ در اومده.

جان خودش هم به صورتش دست زد و در سکوتی آمیخته به شگفتی، زبری آشنایی را حس کرد.

- انگار حق با توئه.

ییبو نگران و ناراضی پوفی کشید و گفت: اولین‌باره که می‌بینم انقدر به خودت فشار میاری. نکن.

حسی گرم‌تر از قهوه، قلب جان را در آغوش گرفت اما با شیطنت کمی به جلو خم شد و لبخندزنان پرسید: نگرانم شدی؟

Broken PiecesWhere stories live. Discover now