جونگکوکش سنی نداشت، همسرِ بیچارهاش هنوز دههی دوم زندگیش هم نگذرونده بود! این چه عدالتی بود که خدا داشت؟... این چه جهانی بود که هنوز به وفق مرادشون نچرخیده باز تغییر رویه داده بود... اندازهی یک دریا اشک و اندازهی یک دلِ خون گله داشت از روزگار ولی چه کسی بود که جوابگو باشه... اصلاً با چه رویی میخواست جوابگو باشه... هنوز شیمی درمانی رو شروع نکرده بودن و اوضاع اینجوری بود وای به حال روزی که مجبور بودن توی بیمارستان از پشت درهای بسته همسرشون رو بیهوش روی تختِ سفیدِ بیمارستان ببینن!...نمیخواست بد به دلش راه بده، نمیخواست احتمالاتی که هنوز رخ نداده بودن برای زندگیشون تصمیم بگیرن! اون به غیر از جونگکوک پنج همسر دیگه هم داشت که باید بهشون توجه میکرد، باید بهشون مهر میورزید و ازشون غافل نمیشد.... درسته بیماری پسر کوچکتر باعث شده بود تمامیشون توجه و محبّت بیشتری رو نثارِ جگرگوشهشون بکنن امّا اون ها قبل از اومدن جونگکوک به زندگیشون، پنج سال همسر یک دیگر بودن. توی غمها، شادیها، روزهای سخت، روزهای سرد، روزهای دلتنگی....
با صدای ورود تهیونگ و هوسوک به خونه از افکارش بیرون کشیده شد. الان وقت این حرفها نبود، گذشته فایدهای نداشت، مثل همهی فراز و نشیبهای دیگهی زندگی باید به فکر الانشون میبود وگرنه آینده، غصهای میشد روی دلِ تنگش.
- سلام عزیزم. اتفاقاً به موقع اومدین، میخواستم دیگه میز رو بچینم. نامجون کجاست؟
جین با گرفتن کت از تهیونگ پرسید و همزمان جیمین هم به سمت هوسوک رفت تا کیف سامسونت سنگینش رو ازش بگیره.
- خسته نباشی، جراحیت خوب پیش رفت؟
لبخندی که روی لبهای هوسوک جا گرفت انرژی مثبتی رو توی فضا پخش کرد. بیصدا خندید و اجازه داد جیمین همزمان عینک روی چشمهاشم برداره تا با دستمال عینکی که بیشتر اوقات داخل جیبش پیدا میشد لکههای روش رو پاک کنه.
- آره عزیزم، درسته شش ساعت طول کشید ولی تونستیم نجاتش بدیم و شرمندهی چشمهای منتظر همراهاش نشیم.
- هی! هی! هی! جیمینی چرا از من نپرسیدی کار دوبلهمون امروز تموم شد یا نه؟ منم اینجا هستما!
اعتراض بامزهی تهیونگ همشون رو برای لحظهای خندوند امّا به نظر میرسید دوامی نداشته باشه نه تا وقتی که نامجون با چهرهای گرفته که سعی میکرد نشونش نده از در وارد بشه. جو به سرعت یخ بست به سانِ کوههای ایلسان که همیشه هنگامِ زمستون سپیدپوش میشدن.... هیچ کدوم جرأت نداشتن سوالی بپرسن، شاید جوابی که قرار بود بگیرن گرونتر از این حرفها در می اومد...
- سلام.
صدای کمی گرفتهاش و چشمهای سرخی که دودو میزدن نشون میداد هوایِ دلش ابری بوده. مثل سئول که این روزا فقط و فقط تیره بود... خبری از بارش برف و بارون نبود امّا ابرهای تیره وقت و بیوقت روی آسمونِ سئول چنبره زده بودن... اجازه نمیدادن خورشید حتی لحظهای سرش رو از بغضِ خفه کنندهی ابرها در بیاره!
YOU ARE READING
7
Fanfictionیه مینیفیک از خانوادهی هفت نفرهمون. couple: 7some(bottom jk main character, switch member) genre: angest, romance, slice of life, little smut