از اعماق وجودش میخواست بیشتر زنده بمونه. کاش خدا یکم عدالت داشت، کاش میذاشت حداقل بتونه جشن سی سالگیش رو با همسرانش بگیره...
چه افسوس و صد حیف که حتی دیدن دههی سوم زندگیش حالا به آرزویی دور از دسترس تبدیل شده بود... افکارش در حالِ شاخ و برگ گرفتن بودن که صدای کارت ورودی و بعد باز شدن درب ضد سرقت پنتهاوس ریشهی سیاهشون رو سوزوند.
مو مشکی بعد از در آوردن کفشهای ورنیش و گذاشتن کیف و کتش داخل جالباسی راهرو با لبخندی که این روزها انگار به صورتش میخ کرده بودن، به سمت هال اومد.
- سلام عزیزم، زود اومدی...
صوتِ خوشحال جیمین سبب بزرگتر شدن لبخندش شد. قدمهای عجولش مقصدشون رو از حفظ به سمت کاناپهی بزرگ هال بردن.
- کارمون زودتر تموم شد، تهیونگ رفتن دنبال هوسوک. الاناست که برسن.
با رسیدن به کاناپه، جلوی پاهای جونگکوک زانو زد و دست جیمین که روی رونش نشسته بود رو گرفت تا نوازش کنه.
- حالِ پسر همیشه تخس و شیطونمون چطوره؟... امروز بهتر بودی؟
جونگکوک هنوز هم درد رو احساس میکرد... به همون شدّت قبل، گویی کسی شکمش رو شکافته و معده و لوزالمعدهاش رو با ناخنهای درازش چنگ میزد. امّا دلش نیومد رزخندهیِ همسرش رو بِخُشکونه! اونا گناهی نکرده بودن که بخوان علاوه بر فشار کاری و هزار جور استرس بارِ بیماری همسرشون رو هم با بدتر شدنش هر روز به دوش بکشن...
- بهترم یونگی هیونگ. شماها همیشه بهم قدرت میدین تا زودِ زود خوب شم.
جیمین که میدونست جین داخل آشپزخونه دست تنهاست و بهتره که بذاره کمی یونگی هم با جونگکوک خلوت کنه، تصمیم به رفتن گرفت ولی به رسم همیشگی قبل از بلند شدن دستی که به گرمی میفشرد رو بالا آورد و بوسهای به روی رگهای برآمده و سبز رنگش زد... مردِ ۳۵ ساله هم بلافاصله جوابِ بوسه رو با کشیدن دست ۳۲ ساله به سمت لبهاش، داد. چشمهاش برق خاصی از عشق رو منعکس میکردن و لبهاش خلوص نیتش رو.
- من میرم پیش جین هیونگ تا بهش کمک کنم، یونی میتونی پیش جونگکوک بمونی؟
بدون این که منتظر جواب بمونه بلند شد و اون دو رو تنها گذاشت. یونگی بلند شد تا جای گود شدهی جیمین رو روی ابر کاناپه اشغال کنه و در همون حین پرسید:
- دلت درد میکنه نه؟ دیگه نگرانش نباش چون سرویس مخصوص ماساژت اینجاست!
پسر بیحال خندید و اجازه داد یونگی لبههای تیشرت رو از روی کمرش به بالا تا بزنه و به آرومی هُلش بده تا سرش رو روی زانوهاش بذاره. (این حالت باعث میشه دردش کمتر بشه.)
- از هتل چه خبر هیونگ؟ امروز خیلی کار کردی؟
مدیرعامل ترجیح میداد اول مهرههای کمر همسرش رو که با خم شدنش کمی بیرون زده بودن با بوسههاش طواف بده و بعد به سراغ جوابِ سوالهای شیرینش بره... پس دو سمت کمر باریکش رو گرفت و خم شد تا محبت ذاتیش رو با عمل به همسرش نشون بده.
- نه اتفاقاً امروز به طرز عجیبی همه چیز سر جای خودش بود. بدترین قسمتش ظهر بود که مجبور شدم سه ساعت توی یک جلسهی رسمی با سهامدارای خشک و پیر سر و کلّه بزنم...
جونگکوک از حسِ بوسههای یونگی روی کمرش خندهی آرومی کرد که از انعکاس صداش تنها هالهی کوچکی داخل هوا باقی موند. دلش دویدن میخواست، دلش آزادی میخواست، یک دل سیر وزنه زدن و وقتی که به خونه برمیگشت... مثل حالا سرویس مخصوص ماساژ یونگی... چه دور بودن روزهایی که روتین روزمرهشون شده بود حسرت از دست رفتهی این روزهاشون...
- منم که دلم برای جونگکوکیم تنگ شده بود بعدش سریع جیم زدم اومدم خونه.
- هیونگ تو نباید هر روز از کارت به خاطر من جیم بزنی!
گرههای اخم کم کم روی چهرهی یونگی پدیدار شدن تا عصبانیتش رو به رخ بکشن.. جونگکوک از چی حرف میزد؟ کار؟ میتونست بره به درک اونم وقتی که پول و قدرت هم نمیتونستم جون عزیزش رو نجات بده... پس به چه دردی میخورد؟... آروم کمر پسر رو با دستهاش بلند کرد تا چشمهاش رو رودررو ببینه و تأثیر حرفهایی که میخواست بزنه رو بیشتر کنه.
- جونگکوک هفت سال پیشم بهت گفتم من برای همسرام قتل هم میکنم، خون به پا میکنم، میشم یه ماشین کشتار که به حالش فرقی نمیکنه مقابلش بیگناه ایستاده یا گناهکار پس باز تکرار نمیکنم خوب گوشاتو باز کن تو همیشه به کار برای من اولویت داری! فهمیدی؟
نفس عمیقی کشید و با چشمهایی که حالا ملالو از اشک بودن عزیزش رو به آغوشش سپرد.
- هیونگ تو نباید بذاری پاکی وجودت با این چیزها از بین بره... نباید بذاری آئینه دلت چیزی جز خوبی و صداقت درونیت رو انعکاس بده!
- من اگه آئینهِ دلم زلاله به خاطر انعکاس توعه جونگکوک... هر چیزی که توی من میبینی انعکاس پاکیِ خودته. اگه من آئینهام تو پاکیِ آبی هستی که درونم میدرخشی... اگه یه روزی بری و نباشی میمیرم جونگکوک، به مسیح قسم که شده از هفت آسمون میگذرم تا بیام پیشت...
با هر کلمهای که زمزمه میکرد بیشتر و بیشتر تن همسرش رو به خودش میچسبوند، جوری که میخواست داخل آغوشش حل بشه... حیف که نمیتونست اون رو با خودش یکی کنه... لعنت به جسمهای انسانیشون!... لعنت به این بیماری که شده بود کابوسِ هر شبِ خوابهاش.
- هیششش... عزیزم تو نباید این حرفها رو بزنی، باید تا سالهای طولانی... سلامت زندگی کنی.
جونگکوکش سنی نداشت، همسرِ بیچارهاش هنوز دههی دوم زندگیش هم نگذرونده بود! این چه عدالتی بود که خدا داشت؟... این چه جهانی بود که هنوز به وفق مرادشون نچرخیده باز تغییر رویه داده بود... اندازهی یک دریا اشک و اندازهی یک دلِ خون گله داشت از روزگار ولی چه کسی بود که جوابگو باشه... اصلاً با چه رویی میخواست جوابگو باشه... هنوز شیمی درمانی رو شروع نکرده بودن و اوضاع اینجوری بود وای به حال روزی که مجبور بودن توی بیمارستان از پشت درهای بسته همسرشون رو بیهوش روی تختِ سفیدِ بیمارستان ببینن!...
ESTÁS LEYENDO
7
Fanficیه مینیفیک از خانوادهی هفت نفرهمون. couple: 7some(bottom jk main character, switch member) genre: angest, romance, slice of life, little smut