- جینی، میشه تا من و هیونگ لباس عوض میکنیم از اون کیمچیهای فلفل دلمهای خوشمزهای که درست کردی هم برام بیاری؟
- حتماً عزیزم، تا شما بیاید آمادهاش میکنم.
-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩
با عجله پلهها رو گذروند تا هر چه سریعتر به اتاقشون برسه، دلش بیش از اندازه آشوب بود... یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟... نامجون چه چیزی از دکتر شنیده بود که اینجوری بیتابی میکرد؟...
- هیونگ؟!
در اتاق رو پشت سرش بست و به سمت نامجونی که سرش رو به در کمد تکیه داده بود و انگار که گریه میکرد، رفت... قلبش تندتر از همیشه میتپید. طاقت دیدن اشکهای مردی که براش قویترین بود رو نداشت!
- عزیزم؟ داری... گریه میکنی؟
نامجون با نفسی لرزون دستی به چشمهاش کشید. دوست نداشت تهیونگ اشکهاش رو ببینه و همزمان هم دوست داشت آغوشی داشته باشه که با خیال راحت داخلش اشک بریزه. مگه چقدر تحمل داشت؟... مگه چقدر میتونست به بقیه چیزی نگه...
- چیزی نیست، تو برو... من الان میام.
صدای تو دماغی و گرفتهاش کاملاً شک تهیونگ رو دربارهی گریه کردنش مطمئن کرد. چی شده بود که اینجور اشک میریخت و انکار میکرد؟.. جلوتر رفت و بیطاقت چنگی به بازوهای نامجون زد. بدنش رو از پشت به جثهی گرم خودش چسبوند، درسته که نامجون چند سانتی بلندقدتر بود امّا شونههای خمیده شدهاش کاری کرده بودن که کوتاهتر از تهیونگ به نظر برسه و تقریباً داخل آغوشش جا بشه.
- تا بهم نگی چی شده جایی نمیرم.
طراح که به خواستهی قلبیش یعنی آغوشی گرم و نرم رسیده بود دیگه نتونست جلوی خودش رو برای هقهق کردن بگیره. به در کمد تکیه داد و آروم روی زمین سر خورد، به تبعیت تهیونگ هم پشت سرش رو زمین نشست و نگرانتر از دقایقی پیش اصرار کرد:
- هیونگ، خواهش میکنم باهام حرف بزن. چی شده؟ مربوط به... جونگکوکه نه؟
اشکهایی که مصرّانه و پشت سرهم صورت گندمی مرد بزرگتر رو خیس میکردن، مهر تاییدی بودن روی افکار پیچیده و زیادش... میدونست، میدونست مربوط به جونگکوکه و خدا خدا میکرد اون چیزی نباشه که ازش میترسه. چارهی دیگهای برای خاتمه دادن به افکارش نداشت پس باز هم اصرار کرد برای شنیدن جوابی از زبون همسر گریونش.
- هیونگ، خواهش میکنم! بگو دکتر چی گفت...
نامجون بالاخره بعد از چند ثانیه نفس کشیدن متوالی تونست به خودش مسلط بشه. اسم دوبلور رو با بدبختی صدا زد و تهیوتگ از طرز تلفظ اسمش لرزید. جوری مغموم و مظلوم صدا زده شده بود که نمیدونست باید چه جوابی بده پس تنها سکوت کرد و به نوازش بازوهای هیونگش ادامه داد تا بتونه خودش رو جمع و جور کنه.
YOU ARE READING
7
Fanfictionیه مینیفیک از خانوادهی هفت نفرهمون. couple: 7some(bottom jk main character, switch member) genre: angest, romance, slice of life, little smut