هوا و نفس

332 25 7
                                    

  

  این چهارمین باری بود که در طول روز جونگ‌کوک بالا می‌آورد... جین کنارش نشسته بود و با دستش انحنای کمر پسر رو لمس می‌کرد تا شاید کمی به درد کمر و شکمش تسکین ببخشه.

  با اینکه خودش صبح از قصابی گوشت کشته شده‌ی تازه‌ی همون روز رو خریده بود و با وسواس طوری‌که از دکتر گوارش پرسیده بود آبگوشت کم ادویه رو برای همسرش پخته بود، امّا معده‌ی ضعیف شده‌ی جونگ‌کوک حتی اون آبگوشت ساده و دست پخت محشر همسرش رو هم پس می‌زد.

  جین آهی کشید و از زیر زانوهای جونگ‌کوک گرفت تا جسم تحلیل رفته‌‌اش رو بلند کنه... بغض سمج داخل گلوش رو پس زد و بدن گر گرفته و معصوم همسرش رو به خودش فشرد... اگر می‌تونست؛ می‌خواست کل وجودش رو به پاش بریزه... حیف که دست و بالش بسته بود، حیف که توی قفسِ بی‌رحمی به نام جسم گیر افتاده بود وگرنه تمام دردهای جونگ‌کوک رو به جون می‌خرید تا مبادا کمی احساس بیماری و ضعف کنه.

  از روی بیچارگیش پلک‌هاش رو بهم فشرده و اجازه داد نرمی لب‌هاش نمِ شقیقه‌ی چپ پسر رو لمس کنن.

- دوست داری چیز دیگه‌ای بخوری تا برات بپزم عزیزم؟ هر چیزی که باشه هیونگ برات آماده می‌کنه.

  همون‌طور که با همسرش حرف می‌زد، تنش رو روی کاناپه‌ی تخت‌شوی سالن بزرگ خونه‌شون قرار داد. جونگ‌کوک از نرمی ابرهای به کار رفته داخل کاناپه لبخندی زد و چشم‌های گرد و بزرگش رو به چهره‌یِ دوست داشتنی مرد بزرگتر دوخت.

- چیزی نمی‌خوام.... جینی هیونگ؟

  با صدای شکننده و ضعیفی لب زد و باعث شد انگشت‌های بلند و استخوانی مرد ناخواسته و از روی عادت گونه‌ی فرو رفته‌اش رو لمس کنن.

- جانِ هیونگ؟

  ۲۸ ساله به نرمیِ لحن ۳۶ ساله خندید و برای چند ثانیه پلک‌هاش رو بهم سپرد.

- چه کار خوبی توی زندگی قبلیم کردم که مستحق شماها بودم؟... خدا حتماً خیلی منو دوست داشته که شماها رو بهم بخشیده...

  به خاطر گرهی که از ناکجاآباد و ناگهانی راه گلوش رو بست کمی بین صحبت‌هاش وقفه انداخت.

- ولی شماها... چه کار بدی انجام دادین که باید منِ بیمار به تورتون می‌خوردم؟ ببخش هیونگ... ببخش که اومدم تا کوله‌بارِ زندگیتونو سبک‌تر کنم امّا شدم یه بار سنگین‌تر روی دوش‌هاتون... ببخش که اومدم عاشقی کنم ولی راه بلدش نبودم... زود جا زدم. به اندازه‌ی شماها قوی نبودم... برای...

  نذاشت بیشتر از اون ادامه بده... لعنتی! این‌قدر درد داشت که حس می‌کرد هر ثانیه ممکنه قلبش، تپش‌هاش رو میونِ لحن غم‌دارش جا بذاره. جونگ‌کوک تیکه‌ای از قلبش بود مثل پنج همسر دیگه‌اش اون هم جایگاه خاص خودش رو داشت... با شیطنت‌هاش... روزهایی رو به یاد می‌آورد که هیکل همسرش همیشه روی فرم و ورزیده بود؛ چشم‌هاش می‌درخشیدن و مراقبت‌هاش از همشون قلبش رو گرم می‌کردن. از کدوم نابلدی حرف می‌زد؟ از کدوم قوی نبودن؟ از کدوم جا زدن؟... به خدایِ آسمون‌هاش قسم که جونگ‌کوک براشون کافی‌تر از کافی بود!

7Où les histoires vivent. Découvrez maintenant