قلب و درد

65 20 5
                                    

  نه، تهیونگ این‌بار اجازه نمی‌داد یکی دیگه از افرادِ زندگیش جلوی چشم‌هاش پر پر بشه و اون کاری نکنه. این بار هم پولش رو داشت و هم قدرتش رو، دریغ از اینکه نمی‌دونست حتی پول و قدرت هم دیگه بی‌فایده بود...

⁦-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩⁦-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩⁦-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩⁦-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩⁠-̩̩̩

   چند دقیقه‌ای می‌شد که دو مرد شکسته با افکاری درهم لباس‌هاشون رو عوض کرده بودن و بعد از شستن صورت‌های پر از اشک‌شون تصمیم گرفته بودن به طبقه‌ی پایین پنت‌هاوس برن. لبخند‌هایی از جنس دروغ روی لب‌هاشون شکل گرفت تا مبادا شخص دیگه‌ای از ماجرای پشت اون خنده‌ها مُطّلع بشه که مَطلَع اون لبخندها مَغربِ هق‌هق‌هایی سوزناک بوده...

- چقدر دیر کردین!

   بلافاصله بعد از رسیدنشون به آشپزخونه، جیمین اعتراض کرد. دور میز تنها جایی سمت چپ جونگ‌کوک و جایی میون جیمین و یونگی باقی مونده بود. نامجون با رفتن به سمت دیگه‌ی میز به تهیونگ فهموند که پیش جونگ‌کوک بشینه. مرد با قدردانی نگاهی به طراح انداخت و بعد از کشیدن صندلی به عقب فوراً روش نشست.

- ببخشید دیگه داشتم میکاپمو پاک می‌کردم، بخوریم زود که سرد شد.

- برات کیم‌چی آوردم عزیزم.

   جین با قرار دادن کاسه‌ی سرامیکی روی میز جلوی تهیونگ روی تک صندلی‌ای که سر میزِ هشت نفره قرار گرفته بود، از سمتی کنار تهیونگ و از سمتی کنار یونگی نشست. هر هفت نفر کف دست‌هاشون رو بهم چسبوندن و به درگاهِ الهه‌ی سرنوشت دعا کردن.

   این رسم سالیان سال بود که بین مردم رواج داشت، اون ها معتقد بودن که برای ستایش کردن الهه‌ی سرنوشت نیازی نیست حتماً به معابد سنگی برن، حتی سر همین میز کوچک هم که دور هم جمع شده بودن، کافی بود...

   مرد گوینده تشکری از همسرش کرد و به سمت جونگ‌کوکی که با بی‌حالی به صندلیش تکیه زده و جوری به کاسه‌ی سوپی که جلوش بود نگاه می‌کرد انگار که بدمزه‌ترین غذای جهان رو دیده، برگشت... سوپ اردک همیشه جزو غذاهای مورد علاقه‌ی جگرگوشه‌شون بود و تهیونگ می‌تونست قسم بخوره که اگر جلوش رو نمی‌گرفتن تا جایی که می‌ترکید به خوردنش ادامه می‌داد! ولی حالا جوری بی‌حال و بی‌میل به نظر می‌رسید که دل هر سنگی رو آب می‌کرد...

- جونگو چرا نمی‌خوری؟

   پسر کمی دست دست کرد، روی صندلی وول خورد و با تبسّمی نمادین قاشق چوبیش رو به دست گرفت.

- چیزی نیست داشتم فکر می‌کردم تهیونگی.

   تهیونگ کاسه‌ی چوبی‌ دیگه‌ای برداشت و با لحنی که می‌شد توجّه و مهربانی رو ازش خوند پرسید:

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: 6 days ago ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

7Donde viven las historias. Descúbrelo ahora