بعد از اینکه به هتل وارد شدیم دهنم باز مونده بود واقعا هتل باشکوهی بود اتجل زد به بازوم گفت:
_بیا بریم من از خستگی مردم هاااا
زود خودمو جم و جور کردم گفتم :
_باشه باشه بیا بریم
بعد از اینکه کلید اتاقمون رو گرفتیم به اسانسور سوار شدیم تو راه انجل گفت:
_ماری از کی تا حالا اینهمه پولدار شدی ؟
_انجل از کی تا حالا به کارام دخالت میکنی؟
_داشتیم؟
_نه اخه به نظرت بابای من اونهمه کارخونه داره بعدشم من خودم برا خودم کلینیک دارم هااا
_اخه اه چه بدونم
_انجلا اخم نکن دیگه
_ولی کاش میذاشتی منم نصفشو میدادم هم بلیتا و هم هتل یکم زیادی گرون نشد؟
_نمیدونم شاید اخه من چه بدونم من ندادم که!!
همون لحظه اسانسور وایساد و انحل گفت:
_بیا بعدا بحرفیم الان من میخوام برم فقط بخوابم چون دو روزه درست حسابی نخوابیدم
در اتاق رو باز کردم و گفتم
بهتره الان بگم چون اگه بعدا بفهمی شاید ناراحت بشی
انجلا رو تخت نشست و گفت:
_ یعنی چی منظورت چیه ؟
_انجلا ببین خرج تموم سفر مارو ارتور و دیوید کشید درسته که من خیلی گفتم احتیاج ندارم ولی اونا قبول نکردن
_ماری این ممکن نیس ممکن نیس تو اینکارو کرده باشی ماری ماری اینکارو نباید میکردی ماری خودت میدونی من از دیوید متنفرم اون ... اون... به من خیانت کرد مهم نیس چقد عاشقش بودم ولی ....
داشت گریه میکرد من ی بی عقل بودم که اینکارو کردم و الانم جلوش وایسادم و عین ی بی عقل بهش نگاه میکنم لعنتی من این نیستم
_انجل من .... من.... ببخش تورو خدا اخه من که کاری نکردم ارتور گفت که بسپرم بهش منم بهش سپردم اخه من اونو مثل برادرم میدونم و انتظار نداشتم اینطوری بکنه لعنتی ببخش من نمیخواستم اینطوری بشه
_از پشتم نیا میخوام یکم قدم بزنم نیاز دارم یکم به ارامش برسم
_انجل ببخش تورو خدا
_نمیدونم .... از بهترین دوستم انتظار نداشتم
حالا اون هق هق میکرد و من حتی ی قطره اشک هم از چشمم در نمیومد
_انجل اخه من که کاری نکردم ببین من فقط...
_لعنتی ازت متنفرم متنفرم از اینکه دوستی مثل تو دارم متنفرم میفهمی متنفر
_انجل این نمتونه تو باشی
_بس کن ماری من به تو اعتماد کردم من تو رو به عنوان خواهرم میدونستم میدونی نمیخوام ببینمت حتی اگر شده یک شب باید فکر کنم .
_انجل من متاسفم من هیچ کری نکردم مقصر ارتوره منم ...
ولی حتی انجل بهم وقت نداد حرفمو تموم کنم و من موندم و ی هتل و ی اتاق خالی بدون دوستم بدون خواهرم لعنتی دیگه حتی نمیتونستم سر پا وایسم و رو زانو هام افتادم هق هق میکردم بیش از حد صدام بلند بود بلند شدمو هر چی رو میز بود انداختم زمین تو ایینه به خودم نگاه کردم ولی این من نبودم با مشت کوبیدم رو ایینه ایینه فکر کنم هزار پارچه شد دستم به شدت میسوخت میخواستم از شدت سوختن زار یزنم ولی حتی اونم نمیتونستم دیدم خون داره قطره قطره میفته زمین انگار شیر رو باز کرده بودی و ازش ی مایع سیاه رنگ میریخت احساس کردم پاهام دارن فلج میشن لعنتی قبل از اینکه بیفتم زمین سریع دویدم سمت در درو باز کردم ولی دیگه هیچ چی احساس نمیکردم دستم داشت میسوخت ولی حتی جون نداشتم چشمامو باز کنم
....... ...... ........ ........ .... ........... ....... ....نظراتون رو درباره ی داستان میخوام بدونم لطفا رای و نظر بدیدT&F❤❤❤
YOU ARE READING
Traveling to New York ( Zayn Malik)
Fanfictionدو دوست دو زندگی و ی مسافرت که زندگیشون رو عوض میکنه