داستان از نگاه زین
اه ی روز دیگه با غر زدن از اتاق داشتم میومدم بیرون که یهویی تلفنم زنگ خورد گفتم:بعله
_اقای مالیک امیدوارم یادتون نرفته باشه امروز تمرین دارین
_نمیشه امروز نیام چون اصلا حال ندارم
_این اولین کنسرت تکی شماس و اخرین تمرینتونه متاسفم باید بیاین
تلفنو قطع کردم اخه این دیگه چی بود اه وقتی داشتم هزار جور فحش میدادم یهو ی چیزی لای در دیدم وحشت کردم ی دختر با دست سرتاسر خونی اول خواستم بیخیالشم ولی بعدا فکر کردم این بهترین راه حله که به این تمرین نرم کنارش زانو زدم و گفتم:
_هوو هووو صدامو میشنوی هییی
چشاش نیمه باز بود ولی هیچ عکس العملی نشون نمیداد لعنتی یعنی من باید چی کار کنم بغلش کردم و به سمت اسانسور رفتم قیافش شبیه اهل اینجا نبود با اینکه چشماش بسته بود ولی خیلی قیافه ی ظریفی داشت زیر لب گفتم:
لعنتی من دارم چی میگم اوه
به ماشین سوارش کردم اه همه جام خون شده با سرعت تمام اونو به بیمارستان رسوندم وقتی رسیدیم بیمارستان تو بخش خصوصی بردنش هیچ فکری درباره ی اینکه چش شده بود نداشتم که دکتر اوند پیشم و گفت :شما ایشونو میشناسین منم گفتم :بعله دوستشون هستم
_خب مشکل جدی نبود فقط خون زیادی از دست دادن و از شدت شک عصبی که بهشون وارد شده و خونی که از دست دادن از هوش رفتن
_اوه پس مشکل خاصی نبود؟؟
_نه خوشبختانه الان حالشون خوبه میتونین ببینینش فقط الان چون ارامبخش دادیم خوابیدن
_مرسی
دویدم سمت اتاقی که دکترازش بیرون اومده بود میخواستم برم تو که تلفنم زنگ خورد منیجرم بود و من اصلا حال کل کل کردن نداشتم پس در نتیجه جواب ندادم رفتم کنار تخت وایسادم عین فرشته ها خوابیده بود من حتی نمیدونم اسمش چیه میخواستم برم بیرون که ی صدا شنیدم گف:انجل نکن تورو خدا نکن انجللللل
نفس نفس میزد نگاش کردم ولی برنگشتم پیشش باید برم پذیرش و کارای مرخص شدنو به راه بندازم بعد از اینکه تلفن و از پذیرش گرفتم زنگ خورد اسم انجلینا روش نوشته بود
داستان از نگاه انجلینا
داشتم میدویدم و گریه میکردم وقتی به هتل رسیدم زود به طرف اتاق رفتمو صحنه ای که دیدم باعث شد قلبم درد بگیره زمین خونی بود شاید... نههههههه فکرشم باعث میشه قلبم درد بگیره لعنتی زود به طرف پذیرش رفتم ولیاونام خبر تداشتن لعنتی زود زنگ زدم ولی کسی جواب نداد با زنگ دوم صدای ی اقارو شنیدم که گفت :بعله
_ببخشید من انجلینا دوست ماریا لطفا میشه تلفنو بهش بدید
_انجلینا ببین ما الان توی بیمارستانیم ماریا هم دستش زخمی شده واسه همون اوندیم اینجا اگه خواستی تو هم بیا ادرسو بنویس ....
بعد از گرفتن ادرس از هتل خواستم ی ماشین برام اجاره کنه و زود با سرعت تمام به اون ادرسی گه گفته بود رفتم وقتی من اونجا بودم انجلینا با ی پسر که به راه رفتنش کمک میکرد میرفت به طرف پذیرش میرفتن دویدم به سمت انجلینا و گفتم :
_انجل منو ببخش توروخدا میدونم نباید اینطوری میکردم اون حرفا یهویی گفتم دستت چی شده؟
_چیز مهمی نیست درست میشه
ماریا به تمام معنا چشاش پر شده بود و درست حسابی به صورتم نگاه نمیکرد
_ببین خودت میدونی که وقتی اسم دیوید میاد جطور میشم ببخش توروخدا ماری
من که تا اون لحظه بغلش کرده بودم ماریا گفت
_اخ دستم انجل له شدم بسه
_اصلا تو چرا اینجایی ماری؟
زین:بیاید بریم
من ماشین دارم میرسونمت
_ نه خیر خودم ماشین اوردم
_ شما معلوم نیست چه بلایی سرش بیارین وقتی تو اون حال ولش کردین تو هتل
_ منم میگم به تو چه اصلا تو دیگه کی...
_ من زین مالیک اگه نمیشناسین!
_ ببین الان برام مهم نیست که چقدر طرفدارت بودم
تو زود قضاوت کردی
و اصلا تو چه می دونی چه اتفاقی افتاده که داری قضاوت میکنی
خیلی مرسی که به دوستم کمک کردی
ولی الان میتونی بری هر کی هم باشی حق نداری تو چیزایی که بهت ربط نداره دخالت کنی
_ هاهاهاچقدرم با غرور درسته به من ربطی نداره ولی دوستت وقتی خواب بود مدادم میگفت انجلا نکن معلومه تو کاری کردی پس در نتیجه من زود قضاوت نکردم میفهمی چی میگم خانم کوچولو
_ من خانم کوچولو. نیستم آقا بزرگه ولی معلومه شما خیلی خوب میدونین چه اتفاقی افتاده که دارین اینطوری قضاوت میکنین آره من آدم بدم من یه هیولام
هق هق کنان رفتم سمت در لعنتی شاید من نباشم زندگی همه بهتر باشه
..... ..... ...... ..... ...... .......... ........ ..... ....... لطفا نظراتون رو درباره ی رمان بگین
دوستون داریم T&F❤❤❤❤
YOU ARE READING
Traveling to New York ( Zayn Malik)
Fanfictionدو دوست دو زندگی و ی مسافرت که زندگیشون رو عوض میکنه