داستان از نگاه ماریا
داشتم به انجلینا که داشت دور میشد نگاه میکردم .به طرف زین برگشتم و گفتم:
_اخه...اخه تو چیکار کردی من صدامو درنیاوردم که اشتی کنیم ولی تو توی لعنتی همه چیرو خراب کردی اخه تو کی هستی ها که بین منو دوستم دخالت میکنی
_ هر چی باشه هیچ کس نباید دوستشو تو اون حالت ول کنه.
_ آخه تو چه میدونی چیشد که داری اینطور میگی اه خدا میدونه چطور باید از دلش در بیارم
داشت همون طور بهم نگاه میکرد یهو راهش کشید و رفت منم سوزشی رو تو دستم احساس کردم
_اخخخخ لعنتییییی
اون دستی که بریده بودم داشت باز ازش خون میومد به به همینو کم داشتم همین طور خواستم برم که یکی از دور اسمم رو صدا زد به طرف صدا چرخیدم
_مگه تو نرفته بودی
_از دستت داره خون میاد
_ولش کن حالم خوبه
_نه باید دکتر ببینه
_باشه باشه فقط قول بده بعدش راحتم بزاری
_باشه
بعد از اینکه دکتر معاینه کرد و گفت که چیز مهمی نبود اومدیم بیرون
_من رفتم
_باشه برو اصلا به من چه
_بیا با ماشین من بریم
میخواستم بگه نه ولی بعدا فکر کردم دیدم اخهمن باید حسابشو ازش بپرسم پس گفتم
_باشه
_اوه چه عجب
_چیزی گفتی؟
_نه چیز مهمی نبود
به ماشینش که یک مرسدس بنز سیاه رنگ بود سوار شدیم گفتم:
_میشه بریم ی قهوه بخوریم ؟
_باشه
رفتیم و تو یک کافی شاپ نشستیم جای خیلی بزرگی بود سکوت سنگینی بینمون بود که زین سکوتو شکست
_ ببین دوستی که داری ازش دفاع میکنی تو رو تو اون حال گذاشت و رفت حالا میخوای چی رو از دلش در بیاری؟ بهتره خط دوستی رو که بهت ضرر میرسونه رو بزنی
_نمیتونم
_ببین اگه یه نفر کاری میکنه که تو ضرر ببینی و ناراحت بشیباید اونو از زندگیت حذف کنی این قانون زندگیه
_ اینارو نه به من باید به انجل میگفتی
_یعنی چی منظورت چیه؟
_ببین ما میتونیم اینارو بعدا هم حرف بزنیم من الان احتیاج دارم دوستمو ببینم و استراحت کنم
_اوه باشه
باهم سوار ماشین شدیم عجیب بود اهنگ they dont know about us داشت میخوند منم داشتم زمزمه میکردم زین شروع کرد به خوندن این محشره واو محو صداش شده بودم که یهو دیدم میگه
_ هو هووو رسیدیم
بعد از اینکه وارد هتل شدم دیدم زین داره از پشت سرم میاد بیخیالش شدم و جلوی اتاقم وایسادم گفتم :
_بفرما داخل
_باشه
_اااااااا چه قدرم پرو تشریف دارین شما
_اومدم از دوستت معذرت بخوام
_اوووووو تو ادبم داشتی
_مگه من چیگار کردم
_هیچی
_دوستت نیست؟
_انجلاااااا انجلااااااا
هرچقدر گشتم اینجا نبود به تلفناشم جواب نمیداد اوف اعصابم خورد شده بود
_نیست؟
_ تو اگه اینطوری نمیکردی الان منو دوستم خوشحال بودیم
_ من فقط میخواستم کمک کنم
_ هاهاها خیلی کمک کردی واقعا عالیه !!!!بی نظیره!!!اگه کمک کرده بودی دوستم الان پیش من بود
داشتم با تمام قدرتم داد میزدم زین راهشو کشید سمت درو گفت:
_ لعنتی اصلا به من ربطی نداره هر کاری میخوای بکن
_ البته همیشه اینطوریه شما همه چیو خراب کن و الانم بزار برو
_ خب من معذرت میخوام کاری اگه میتونم بکنم بگو حالا شد؟
به راهش ادامه داد گفتم:
_وایسا،ی کاری میتونی بکنی
_چی؟
_دوستم رو بهم برگردون
_من.... نمیتونم
دیگه اشکا داشت کم کم میریخت
_باشه شمارشو بده
بعد از اینکه با انجل کلی حرف زد و فقط فهمیدم گفت باید ببینمت باید هی اصرار میکرد گفتم:
_زین ولش کن ببین زندگیه همه به هم ریخت
بعد زین از اتاق رفت بیرون و تا فردا ازش خبری در نیومد سرم میکرد دستم عذاب میداد خلاصه تا خود صبح نخوابیدم یهو گوشیم زنگ خورد :
_بعله
_پاشو خانم کوچولو میریم دوستتو ببینیم_زر مفت نزن میدونم دیروز نتونستی راضیش کنی
_بیا دم در اتاقت
_باشههههه باشههههه
همون طور با لباس خوابام که ی پای شلوارم بالا بود یعنی در حال افتضاحی بودم
_اووووو سلام
بغلم کرد
__اوووووووو داری چیکار میکنی اروم بلش
_ببخشید
_هههه باشه
_حاضر شو بیا پایین منتظرتم
_اخه من...
نذاشت حرفمو تموم کنم و گفت:
_بای بای
_اوففف لعنتی باشه باشه
خوابم میومد ولی گفتم واسه دوستم ی روز باید بیخواب بمونم با اخ و واخ پاشدم و ی دوش ده دقیقه ای گرفتم و داشتم موهامو خشک میکردم که در خورد با همون حوله که دور تنم پیچیده بودم رفتم و درو باز کردم
_اوه.... تو .....تو.... هنوز حاضر نیستی؟
_به کجا داری نگاه میکنی؟.... لعنتیییی
درو روش بستم اه من ماریا جلوش با اون حوله وایسادم اههههه ماریا بمیر فقط بمیر از پشت در گفت:هنوز نمیر بیا بریم پیش دوستت
_اوه تو داری منو گوش میکنی
_نه نه تو بیا من پایین منتظرم
بعد از اینکه موهامو صاف کردم و لباسام که ی کت و شلوار سیاه با ی بلوز سفید و بوت های سیاهم و پوشیدم و با زین رفتیم من تو کل راه خوابیده بودم
_هو هوووووو رسیدیم پیاده شو
_اه باشه باشه بریم
به دور تا دور کافی شاپ نگاه کردم ولی وقتی یهو دیدم پریدم بغلش
_انجلااااااا ببین من تقصیری نداشتم تورو خدا منو ببخش انجلا من دوست صمیمی تو هستم تورو خدا منو ببخش
_خب بیا بشین حرف بزنیم
_باشه باشه
زینم اومد پیشمون نشست
_زین خواهش میکنم بزار تنهایی حرف بزنیم
_باشه من تو ماشین نشستم
انجلا شروع کرد به حرف زدن:
_ماریا ببین من دیروز خیلی دراماتیکش کردم من خودم مقصرم ولی خب ...
_خب چی؟
_خب من میخوام ی چند روزی برم شیکاگو..و....اگه تو هم ....
_نه....نه..... نمیشه ....نمیتونی منو تنها بزاری ببین من معذرت خواهی کردم منو تنها نذار
سرم رو پایین انداختم و شروع کردم به اشک
ریختن
_ خب من اونجا قبلنا یه اشنا دارم و شاید بتونیم با هم بریم ولی اگه نخوای بریم برات یه سورپرایز دارم
_ نمیتونم بیام .... میشه توهم نری
_ اتفاقی افتاده؟ چرا نمیتونی بیای
_ من... من...... نمیتونم
_ ماریا نتونستی بدون من زندگی کنی دختر دیوونه شدی چرا نمیتونی ؟چیزی شده میدونی که اگه بخوای میتونی بهم بگی
_ نه فقط نمیتونم
_ چرا قراره با زین ازدواج کنی میترسی دامادتو بدزن؟
_ اگه قرار باشه با زین ازدواج بکنم الان رو زمین نبودم
_میدونم حالا واقعا چرا نمیتونی بیای؟ من که نمیگم برا همیشه بریم برا یه ماه حداکثرش
_ من میخوام با زین بمونم میدونی کمی بهش نزدیک شدم این رویای من بود میدونی که
_ ای با وفا
_ خب یه سورپرایز برات دارم
_چی؟
CZYTASZ
Traveling to New York ( Zayn Malik)
Fanfictionدو دوست دو زندگی و ی مسافرت که زندگیشون رو عوض میکنه