ماریا
باانجلا خدافظی کردم و انجلا رفت منم نشسته بودم ککتیل میوه ایم رو میخوردم که یادم افتاد ماشین نیاوردم و الان منه بیچاره تو این شهر باید تاکسی بگیرم و مسیر هتلی که نمیشناسم رو بگم داشتم فکر میکردم که یکی نشست پشت میز
_ببخشید ،من یادم نمی....زییییییینننننن تو از کجا پیدا شدی
_ماریا از صبح منتظر تو پشت در عین این بادیگاردا وایسادم اااااااا نکنه یادت رفته بود من اینجا اوردمت و بامن قراره برگردی؟
_تو؟من؟اینجا؟اخه.....
_باشه حالابیا بریم
زین از دستم گرفت و من و برد سمت ماشین
_زین میدونی انجلا چی کار کرده...
_اره میدونم حالا بیا حوصلم سر رفت
اون رفت تو ماشین نشست منم عین چغندر داشتم بهش نگاه میکردم
_خداجون اخه به ادم تو یکی شانس نمیدی حداقل تو اونیکی شانس بده اخه این چه وضعشه....
_خانم حالتون خوبه؟
_نه...خب اره.....شاید....نمیدونم....
و بدو بدو به سمت ماشین
زین_برا شام چطوره بریم رستوران؟
_خب،باشه ولی اول برم یکم استراحت کنم بعد میریم.
_باشه.
...........
بعد از اینکه به هتل رسیدیم زین منو تا دم در اتاقم برد
_مرسی که منو بردی... خیلی زحمت شد....اممم اگه میخوای بیا تو
_نه اخه کار زیاد دارم....ساعت 8 اماده شو بریم
_باشه بای
_بای
اوه چه خاطره انگیز من حتی نمیتونستم تو رویام اینو تجسم کنم خداجون متشکریم :)
........ساعت 7
_من چی بپوشممممم..... من چیییییییی بپوشممممممم.....من چی بببببپپپپپووووووشششششمم اهان پیدا کردم عالیه عالی من ی بلوز نیم تنه با ی شلوار کرمی و کفش های پاشنه بلندمو پوشیدم و موهامو دم اسب کردم و زیرشو حالت دادم فقط ی خط چشم کوچیک با ی رژ خوش رنگ صورتی زدم و میخواستم درو باز کنم یادم افتاد هوا سرده واس همون کت چرمیمیه صورتی رنگمم برداشتم و میحواستم درو باز کنم که درو زدن
_من امادممم....چطور شده؟
_تو واقعا عالی به نظر میرسی... بیا بریم
......رستوران
ما نشستیم و غذاهامون رو سفارش دادیم من میخواستم شروع کنم به خوردن که دیدم یا خدا اون مگه انجلینا نیست؟ای بابا منم دست و پا چلفتی شدم و رفتم زیر میز
_زین....پیس پیسسسسس زین
_یکی صدام میکنه؟
_پیست.....زیر میزم
_اهان.....ااااا تو چرا زیر میزی؟
_پاشو بریم انجلینا اومده با اون هری....
دستم و کشید و اورد بالا
_سخت نگیر دوستته بالاخره...
_ای وایییییی تو داری چیکار میکنی.....سلام انجلینا...خوبی؟
نفس نفس میزدم و داشتم با انجلینا حرف میزدبرای اولین بار که هری رو دیدم
_هریییییییییبیییییییییییی
و پریدم بغلش
_ارزوم براورده شد من الان بمیرم هیچ غمی ندارم...هری
_اوه باشه باشه اروم باش
و از بغلش در اومدم همون لحظه دیدم انجلا و زین طوری ما دو تارو نگاه میکنن که کم مونده مارو بپزن به جای غذا بخورن .منو هری دوتامونم صدامونو صاف کردیم من رفتم پیش زین نشستم خیلی اروم با خودم گفتم:
_من دوتا از عشقامو دیدم و یکیشو بغل کردم.....اوه خدای من...زین من تورو بغل نکردم....
_اگه میخوای امشی تو بغلم میخوابی..
_تو...تو...همشو شنیدی؟
_البته که....
_اوه عوضی....
_چیزی گفتی؟
_نه نه هیچی.
داشتم به هری و زین نگاه میکردم دیدم جوری خودشدنو نگه داشته بودن که کم مونده بود از خندیدن بترکن اوه چه روز مسخره ای اه اه.
بلند شدم و به انجلا فهموندم پشت سرم بیاد.
انجلا_من برم ارایشم رو تازه کنم بیام
هری_مگه تو ارایشم کردی؟
اوه اوه انجلا چنان چشم غره ای رفت من خودم ترسیدم
_اااانجلااااااا من الان بمیرم غمی ندارم دوتا از عشقامو دیدم هنوز یکیشو بغل کردم اوفففففف خداجون ممنونم...
_هوی درست حرف بزن...
_خب اهان فکر کنم ی نفر اینجا عاشق شده...
انجلا بدجوری قرمز شد
_من چیز شد...اخه چیز شد که چیز کردم...
من همون پوز خند همیشگیمو زدم به طرف انجلا رفتم انجلا بدو بدو از دستشویی دراومد
زین_انجلا تو چرا قرمز شدی؟
_شما دوتاتونم خیلی عوضی هستین....به هم خیلی میاین...
این چی گفت ؟من درست شنیدم؟تلفن انجلا زنگ زد و انجلا بیرون رفت
بعد از اینکه ما غذاهامون تموم شد انجلا اومد بی اعصاب الان اگه چاقو میزدی خون درنمیومد
هری_کی بود؟
من_انجل کی بود؟
_باید حساب بدم که با کی حرف میزنم؟
_ااااا انجل تو حواست هست چی میگی؟اصلا حالت خوبه؟
_نه نیس....باید برم شما شامتونو بخورین
_وایس...اهو رفت...من الان چیکار کنم...
داشتم پامیشدم که احساس کردم ی نفر دستم رو گرفت
_فکر کنم تنها باشه بهتره
_باشه ولی به جای من تو برو باشه؟
_باشه
زین رفت و بعد از ی ربع با انجلا برگشت
_من واقعا بابت همه چی معذرت میخوام ی نفر بهم زنگ زد و اعصابم خراب شد
_و اون کس کسی نبود جز دیوید
_اوه باشه باشه
بعد از شام انجلا و زین دوتا دوست صمیمی شدن و من هری هم دوست های خیلی خوبی شدیم
_خب ماریا من فعلا برم فردا میبینمت
_مگه نمیای هتل؟
_نه وسایلام خونه ی هریه
بعدشم رفتن منم که همون طوری رفتم به طرف ماشین زین وقتی زین منو دید گفت:
_ماریا چی شده؟
_چند روزه انجلا نمیاد هتل حوصلم سر رفته
_اوه
بعد که رسیدیم هتل زین گفت
_بیام کمی حرف بزنیم
_نه
درو بستم ولی بعدش پشیمون شدم
_بیا تو
_اوه....باشه
_ببخشید
بعد از اینکه کلی حرف زدیمدیگه نفهمیدم کی خوابیدیم
......صبح
اوف گردنم این دیگه چیه عین سنگ یا خدا زییییبینننننن
_تو تخت من چیکار داری؟
_ماماننن بزار چند دقیقه هم بخوابم
شروع کردم به بلند بلند خندیدن زین بلند شد و منو دید و از تعجب چشاش عین گردو شد گرد شد
با خنده گفتم :
_پاشو پسرم پاشو برو تو اتاقم منم برم حموم
_چی...اهان خب باشه بای
و از اتاق زد بیرون
..........
رای یادتون نره واقعا من به نظراتون احتیاج دارم ببینم نظرتون در باره ی این چپتر چیه و میخواین چطور ادامه پیدا کنه دوستون داریم F&T
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Traveling to New York ( Zayn Malik)
Фанфикدو دوست دو زندگی و ی مسافرت که زندگیشون رو عوض میکنه