فصل ده

191 19 10
                                    

جمع کردن وسایلا تموم شد ولی وقتی صدای انجلا رو شنیدم که با ی نفر حرف میزنه با دقت گوش دادم
_ ادوارد ازت میخوام یکی از راننده هات رو بفرستی من دیگه باید پیش تو بمونم دیگه هیچ کس رو ندارم
رفتم پایین نشستم رو مبل با ی لبخند که از عصبانیت رو لبم بود داشتم به جلوم نگاه میکردم
من واقعا تورو نشناختم میدونی تو لایق همینی که برای پول با یکی ازدواج کنی مثل ی جنس تورو استفاده کنن و بعد از چهار سال میندازنت دور
_ ببین نمیفهمی من میتونم برا پدر و مادرم حتی جونم رو هم بدم هر فداکاری میتونم براشون بکنم
_ میدونی من میتونستم تو رو از اون اون وضعیت نجات بدم میدونی من وضع مالیم خوبه هری هم هست مگه اون دوستت نیست
_ ماریا تو فکر میکنی من خنگم نمیتونستم اینا رو در نظر بگیرم ولی ادوارد کاری کرده که همه سهام دارا ازش میترسن اگه من پول هم میدادم قبول نمیکردن پس اینقدر همه چیو آسون در نظر نگیر
زنگ در خورد
_ فردا من اون ادوارد رو میبینم وگرنه منو فراموش کن
_ ماریا یادت که نرفت چند لحظه پیش بهم چی گفتی من دیگه دارم میرم امیدوارم یه روزی منو ببخشی و اخرین خواسته هامو میگم
_ نرو....خواهش میکنم نرو نروانجل من ...من معذرت میخوام
_ فقط منو تو روز نامزدی و عروسیم تنها نزار همین خیلی دوست دارم امیدوارم درکم کنی
_نرو انجلا
راننده اومد و خواست چندونارو برداره که من بهش پریدم
_لعنتیییییییی دوستم و راحت بزار
_خانم اینطوری نکنین وگرنه باید با شما باید جور دیگه ای برخورد کنم
انجلا از پشت دستمو گرفت
_نکن ماریا...بین ما همه چی تموم شد
_انجل....یعنی دوستیه ما همین بود ده سال ...انجل این تو...نیستی
_این منم ماریا همه چیو سخت تر نکن همه چی تموم شد ...خداحافظ..امیدوارم موفق بشی
_لعنتی ...برو برو بروووووو
انجلا درو کوبیدو رفت من هم دیگه طاقتمو از دست دادم و افتادم زمین و داشتم گریه میکردم یهو تلفنم زنگ خورد اوه لعنتی این دیگه از کجا در اومد دوست پسر قبلیم سایمون بود البته باهاش فقط برای سه ماه وقتی با بابام سال قبل اومده بودیم اینجا دوست شده بودم واون بهم خیانت کرده بود زبونم بر خلاف چیزی که میخواستم عمل کرد
_سایمن بیا اینجا بهت احتیاج دارم
_اوه ماریا تو حالت خوبه؟
_نه نه خوب نیستم
_ادرسش رو بگو
ادرسو گفتم اون اومد روی مبل نشستیم و همه چیو توضیح دادم و گریه کردم و بعد ....بعد یادم نمیاد در خورده شد من با درد گردن زیادی از روی مبل خواست بلند بشم که دیدم دوتا دست منو بغل کرده با هزار بدبختی بلند شدم و رفتم سمت در باز کردم
_سلاااااااااااااام اومدم ببرمت باهم صبحانه بخو....فکر کنم بد موقعی مزاحم شدم
_نه بابا
سایمن اومد و گونمو بوسید
_ صبح به خیر عزیزم
_چی؟عزیزم؟عزیزم چیه؟
_ تو بودی که دیشب تو بغلم خوابیدی
_ زین این سایمن دوست خانوادگیمون سایمن جا برادر نداشتمه و سایمن این زین همون عشق همیشگیم
بهدم زین رو بغل کردم
_زین قول میدم هر کاری بخوای میکنم فقط الان بغلم کن
زین محکم بغلم کرد
_من؟برادر نداشتت؟مگه من همون دوست پسر قبلیت نیستم؟
_من فکر میکردم این موضوع رو حل کردیم
_اوه ماریا ولش
سایمن درو کوبید و رفت
_ صبحانه خوردی؟
_ نه راستی آنجل که خونه نیس
_ نههه برای همیشه رفت
_ چی تو چی گفتی؟داره ازدواج میکنه؟ با هری؟
_هری؟
_ من الان حساب اونو میرسم
_نه باو با ادوارد
_ چی؟مگه اونو و هری...هری گفته بود بهم که عاشقش شده میخواد بهش درخواست ازدواج بده
_ خب انجلا هم گفته بود عاشق هری شده ولی براانجلا مشکل خیلی بزرگی پیش اومدو باید ازدوج میکردخب عاشقش نیس ولی اون میگه پولدار و خوشگله و بعد از چهار سال از اون هرکول جدا میشه خب میتونی ی چیزی بگی؟
_ خب من نه ولی هری ناراحت میشه اون صب داشت برنامه ریزی میکرد تا ازش خواستگاری کنه
_ خب بره اول اون هرکولو بکشه کنار بعد هرکاری میخواد بکنه
_ ماریا تو داری شوخی میکنی تو برات مهم نیست اون دوستته
_ من دیروز اونقدر گریه کردم التماس کردم که ازدواج نکنه ولی من براش مهم نبودم و خواست برم کنار و کار خودشو بکنه اه اه اه زین من گرسنمه بیا چیزی بخوریم
_ ماریا من باید برم بعدا میام
بعدم کتشو برداشت
_زین ی چیزی میگم که قول دادم هر چی بخوای میکنم
_باشه باشه
_بای
و درو کوبیدو رفت و باز من ماندم تنهای تنهای اهان ی نفر به فکرم هست هاااااا مسیج اومدو من بدو رفتم بالا مسیج از انجلا بود
"ماریا ادرس رو بعد از این پیامی که بهت فرستادم میفرستم ماریا برای همه چی متاسفم من میخواستم زندگیم از این شاد تر باشه ولی میبینی که نمیشه یعنی نمیزارن ماریا بیا و منو فردا تنها نذار لباست رو فرستادم وبعد از چند ساعت میاد تو یکی از ساقدوشام میشی خداحافظ"
و بعد از چند ثانیه ادرس اومد
"انجلا من متاسفم ولی نمیتونم به چشم خودم بد بختیه بهترین دوستمو ببینم من فردا نمیام "
و فرستادم
رفتم پایین و شروع کردم به چک کردن اینیستاگرامم اوهو عجب فالورای زیادی بعلهههههههه
ماریا همرو گذاشتی جیب پشتت که یهو تلفتم زنگ خورد مامانم بود اوفففففف نمیخوام جواب بدم ولی هی زنگ میزنه اونوقت
_هیییییییی سلام مامی
_سلامو کوفت چرا به انجلا گفتی به عروسیش نمیری
_مامان من نمیرم
_فردا منو بابات میام برمیداریم و تو هم میای
_مامان
_لباس درست حسابی بپوش هاااااا
_من نمیام
بوق بوق بوق بوق اه لعنت بر همه چی اه
باید برم هوا بخورم وگرنه دق میکنم دییییییینگ
در و زدند
_اومدم اومدم .....پیییییییی زین چقدر زوددددد
_جایی میخواستی بری
_اره دیگه
فک کنم توی شکمم سمفونی اجرا میکنن
_خب بدو ی چیزایی بپوش بریم
_باشه
بدو رفتم بالا امممممم چی بموشم اهان همین خوبه ی جین چسبان با ی تاب سیاه و کت سرمه ایه روش با کفشای اسپرت نایکم موهامو دم اسبی بستم و رفتم پایین
_من حاضرم
_بریم ؟
_بریم
تلفنم زنگ خورد دوست انجلا اه اه حتما اینم میخواد سرزنشم بکنه نچ کور خوندی بر نمیدارم بمون تو خماری
_هی زین به چی داری نگاه میکنی
_هیچی
از در اومدیم بیرون صبحانه مونو خوردیم من روش دوتا چای خوردم و بعد زین گفت یکم بریم خرید و هزار و یکتا خرت و پرت خریدیم
_زینننننننننننننننن من بستنی میخوام
_باشه بیا بریم تو
_مرسیییییی
وقتی شروع کردم به لیس زدن بستنیم به زین نگاه کردم که داشت منو نگاه میکرد
_چیه ادم ندیدی؟
_نچچچچ
_لابد از مریخ فرار کردی
زین داشت میومد نزدیکتر
_اهم اهم
_چیه؟؟؟؟خودت قول داده بودی
_من نمیخوام باعث بشم تو از نامزد قوقولیه خوشگلت جدا بشی
_اوه باشه
بعد از اینکه بستنیمو خوردم زین گف
_نترکی؟دوتا تموم کردی دوتام بزارم جلوت میخوری هااااا
_دوست دارم خب به من چه
_من موندم تو چطور رو فرم موندی

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Sep 09, 2015 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

Traveling to New York ( Zayn Malik)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang