داستان از نگاه انجل
صبح بیدار شدمو دندونامو مسواک زدمو بعدش برناممو مرور کردم .جلوی هتل با ماریا قرار گذاشته بودیم پس من میخواستم زود تر حاضر بشم.زود ی دوش ده دقیقه ای گرفتم و بعد شرو کردم به حالت دادن موهام وقتی تموم شد به ساعت نگاه کردم ...اوه با ماریا به ساعت 9 قرار گذاشته بودیم و من فقط ی ربع وقت دارم زود زود لباسامو که از دیشب کنار گذاشته بودمشون(مثل زین:دیییی)که ی بلوز سفید با کت سیاه و شلوار قرمز بود رو پوشیدم کیف کفش سیاهمو که خیلی بهم میومدم برداشتم و به ساعت نگاه کردم(چقدر به ساعت نگاه میکنه)اهان ساعت 9 شده بود پس من دیر کردم زود ماشین هری رو که هری بهم برا چند روز داده بود رو برداشتم و مسقیم سوارش شدم و پیش به سوی ماریا...جلو در هتل وایسادم اوه ساعت 9و نیم بود و ماریا هنوز اینجا نبود من لباستمو از دیروز اماده کرده بودم برا همون زود حاضر شدم و امیدوارم ماریا هم مثل من حاضر کرده باشه که وقتمون تلف نشه وگرنه من میدونم و اون چون 11 باید جلوی املاک باشیم. دیگه دیدم این ماریا نیومد خودم رفتم تو هتل وقتی اتاقو دیدم اتفاقا یادم افتاد و قلبم درد گرفت هنوز دست ماریا درست نشده بود و بعضی وقتا ازش خون میومد ولی تا دوروز میریم بازش کنن.از فکرام اومدم بیرون جلو در وایسادم و مداد داشتم در میزدم ولی معلوم بود که ماریانمیشنید چون نه جوابی بود نه در باز کردنی.چون مثل خرس میخوابه و بیدارکردنش تقریبا ناممکنه و اگه خودش نخواد بیدار نمیشه منم اگه انجلم دس بر نمیدارم داشتم دوباره میزدم که ماریا درو باز کرد اونم با چه سرو وضعی موهای پریشون لباس خوابش که ی گوشش تا شده بود .یکی از پاچه های شلوارش که رو زانوشه ولی این وضع همیشگیه ماریاس هر وقت تو ایران میرفتم خونشون همیشه خواب بود یا هم رو تخت خلاصه من عادت دارم.
_سلام
_هاااااااااااااااهووووووووو سلام جیگر نمیتونستی کمی دیرتر بیای من ...من هنوز خوابم میاااااااااد
سر پا رسما داشت خوابش میبرد از بازوهاش گرفتم
_ماری چرت و پرت نگو ما مگه ساعت 9 قرار نداشتیم الان ساعت چنده ؟
ماریا دستش رو اورد بالا ی نگاهی به ساعت روی دستش انداخت
_ساعت ....ساعت 9 و 45 اوه هنوز به یازده خیلی مونده اوه مگه میریم خونه رو بازسازی بکنیم؟
_ماریااااااا
_باشه باشه
_چمدونات حاضره؟
_اره بیا ببرش تو ماشین ی ربع بعد اونجام
_باشه ولی من فقط یکیش رو میبرم
_باشه اونم غنیمته اصلا من باید تو کره زندگی میکردم
_برای چی؟
_بعدا میگم بهت
_پس من رفتم
و درو رو صورتم بست دختره ی ....اه من از کجا با این دوس شدم اخه به فکرای خودم خندیدم و رفتم تو ماشین نشستم ماریا اخر سر اومد ی بلوز سفید نیم تنه روش ی کت توریه بلند و ی شلوار ابی پوشیده بود البته کفشای سفیدش یادم نره تیپش مثل همیشه بودداشت چمدونشو کشون کشون میاورد که رفتم از دستش گرفتم و گذاشتم تو کاپوت ماشین و به راه افتادیم تو راه به ama mioکه ی اهنگ فرانسوی بود گوش میدادیم(به رمان ربطی نداره ولی وقتی اینجارو مینوشتم داشتم به این گوش میدادم)
ماریا:انجل ی چیزی....ما که اقامت نداریم و اینجا هم شرایط اقامت دادنشون خیلی سخته
_اون خونه ای که خریدیم اقامتم میده
_اوه اینکه غیر ممکنه
_چی؟تو مطمئنی؟
_اره البته که...اونروز وقتی با زی..تحقیق کردم همچین چیزی نبود
_چند لحظه وایسا من باهاش(املاک) حرف بزنم و بیام
_باشه
ماشینو نگه داشتمو پیاده شدمو به اقای جکسون زنگ زدم .اوه البته که وجود اون عوضی باعث شده به ما اینهمه زود اقامت بدن نمیدونم به ماریا بگم یا نه ولی تصمیم گرفتم امشب بهش بگم.سوار ماشین شدم.
_ماریا شما...تو درست فهمیدی ولی اون به علتی که الان نمیتونم بگم بهمون اقامت داده
_اوه ....باشه
_ماری من میرم شام
_کی؟
_امشب دیگه
_اه باشه منم شاید برم بیرون
_فقط نمیخوام به زین و هری درباره ی این چیزی بگی اگه هم پرسیدن بگو به خونه ی ...به خونه ی...چیز ...اهان باربارا رفته
_اون دیگه کیه
_مندراوردیه....
_ههههه باشه ااااا مگه تو با هری نمیری؟
_نه
_انجل باز داری چیکار میکنی؟
_نگران نباش فقط امشب ی چیزایی تغییر میکنه
_ دیوونه شدی؟چی عوض میشه؟
_هیچی ول کن امشب همشو میفهمی
کلید رو از اون مرتیکه جکسون گرفتم واقعا که از اون متنفرم ی جورایی انرژیه منفی میده به ادم حالا هرچی درو باز کردم و بدو رفتم بالا پریدم تو اون اتاقی که از قبل انتخاب کرده بودم ماریا با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
_میتونم بپرسم داری چیکار میکنی
_اینجاااااا دیگه مال منه
_اوه تو حتما اونیکی اتاقارو ندیدی
_دیدم ولی چون این اتاقش تمش سیاه سفیده برای همین عاشقشم
_اهان بعله دیگه.....راستی واس من تمش چه رنگیه؟
دستم و کشید و باهم رفتیم به دوتا اتاق اونور تر
_اوه....این دیگه چیه....سیاه ...سرمه ای...ابی ...اینجا حتما اتاق ی پسر بودش
زدم زیر خنده قیافه ی ماریا واقعا دیدنی بود وقتی داش اتاقو نگاه میکرد چشاش گرد شده بود و کم مونده بود
بره کاغذ دیواری هارو بکنه
_ااااا برای چی میخندی؟
_هی...هیچی...قیافت...خیلی دیدنی بود
_وااااا چرا؟
_هیچی ولش
_زوووود بااااش بگوووووو
_اوه ماریا ساعت 3 و نیمه و من برا ساعت چهارو نیم برای ارایشگاه وقت دارم ساعت 5 هم باید لباسمو تحویل بگیرم معذرت میخوام عزیزم دیگه باید برم بابای
_اوف خیلی ضد حالی باش برو
زود از خونه زدم بیرون و به سمت ارایشگاه لعنتی به راه افتادم
داستان از نگاه ماریا
انجل که رفت منم رفتم تو اتاقم هدفونم رو گوشم گذاشتم خواستم کتابمو بخونم ولی یادم اومد همشو تو ایران جا گذاشتم واس همین اینترنت تبلتم رو باز کردم و داشتم اینیستا گردی میکردم که بهو تلفن زنگ زد ای بابا اه قلبم افتاد تو کف دستم اه
_سلامم
_سلام چیکار میکنی ...من که حوصلم سر رفت تلفنم رو میگشتم یهو اسم تو به چشمم خورد خواستم زنگ بزنم حالتو بپرسم
_ممنون مرسی هی ببین چی میگم منم داشتم تو اینیستا میچرخیدم اگه حوصلت سر میره برو با دوست دخترت هری اوه نه پری بگرد چون همه فکر میکنن فیک هستین
زین یهو شروع کرد به سرفه کردن فک کنم ی چیزی پرید تو گلوش
_زی زی تو خوبی؟
_زی زی؟ چیزی شده؟اوه ماریا تو اعصاب ادم رو خورد میکنی حالا کی گفته؟
_ اوه من فقط گفتم که از خبرای روز باخبر بشی چون خودت اینیستا نداری
_نیستم ؟اهان اره نیستم
_راستی چرا زنگ زده بودی
_یهو صدای ی زن اومدکه داشت میگفت:
_عزیزمممم زود باش بیا
یهو زدم زیر خنده و گفتم :
_هههههههههه عزیزش راس میگه برو تنهاش نزار فعلا بای
و تلفن رو قطع کردم و شروع کردم به خندیدن خب حالا باید پاشم و واسم ی چیزایی درست کنم وگرنه از گشنگی میمیرم اه اه صبحونه هم که نخوردم انجلا بمیری اه من چی بخورم الان لز پله ها پایین رفتم و رفتم به سمت یخچال و ی چیزایی واس خودم درست کردم و خوردم و رفتم بالا اتاقم و داشتم با خودم ور میرفتم چون حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم برم بیرون شلوار لیمو پوشیدم نیم تنه ی سیاهمو که از روش ی بلوز گشاد میومد رو پوشیدم شلوار جینم که از چند قسمت پاره بود رو پوشیدم و موهامو دورم ریختم بعدم با توجه به هوا ژاکت سیاهمم برداشتم و کیف اچارام که حله داشتم از پله ها میومدم پایین که یهو در خورد
_اومدمممم
_سلام
_اوه داشتم میرفتم بیرون
_خب تو برو
_اخه تو تنها میمونی
_نه بابا ضاتا ساعت 8 میان دنبالم
_باشه من تا ی ساعت برمیگردم
_باش بای
ریننگگگگگ رینگگگگگ رینگگگگگگ ای وایییییی من باید صدای تلفنمو عوض کنم خیلی رو اعصابه
_هییییییییی سلام
_سلام زین باز چیه کاری داشتی؟
_دم در خونتونم درو باز کن
_من که خونه نیستم
_اوه ماری بدو امروز روز بدی رو گذروندم
_از عزیزت چه خبر؟
_کدوم؟
_باشه باشه الان میام 10 دقیقه بعد اونجام
_زود باش فقط بستنی ها اب شد
_تو برو تو انجل خونس
_باشهبچه ها رای و نظر خیلی کمه من واقعا به این رمان زحمت میکشم ممنون میشم نظراتونو بگین دوستون داریمT&F
YOU ARE READING
Traveling to New York ( Zayn Malik)
Fanfictionدو دوست دو زندگی و ی مسافرت که زندگیشون رو عوض میکنه