معرفی

1 0 0
                                    

تو آرام چشمانت را باز کردی. ابتدا به اطراف با تعجب نگاه کردی و سپس در محیطی که به نظر می‌رسید بی‌پایان است، غرق شدی.

مردی با کت‌شلواری سیاه و کراواتی بنفش در مقابل تو ایستاده است. او به پنجره‌ای که به سوی فضای بی‌کران باز شده، خیره شده است. پشتش، سیاهچاله‌ای عظیم با هاله‌های بنفش در حال چرخش است. در این سیاهی مطلق، تنها چیزی که تو می‌توانی حس کنی، احساس تنهایی است.

تنهاتر از همیشه.

مرد بدون اینکه به سمت تو برگردد، با صدایی آرام و پرطنین می‌گوید:
"یک میهمان جدید؟"

او به سمت تو نزدیک می‌شود. صدای قدم‌هایش همچون پژواکی در فضا می‌پیچد. چهره‌اش در تاریکی محو است و غیرقابل شناسایی. مرد خم می‌شود و به شکلی رسمی ادای احترام می‌کند.

مردی از نیستی: "سلام، مسافر."

تو با حیرت از او می‌پرسیدی که این مرد کیست.
مردی از نیستی: "من؟ من واقعاً اسمی ندارم... می‌تونی من رو مردی از نیستی صدا کنی. اشکالی نداره. ولی اول، لطفاً اسمت رو به من بگو."

تو اسمت را با تردید به او گفتی.
مردی از نیستی: "بسیار عالی!"

کنجکاوی‌ات را به کار می‌گیری و از او می‌پرسی که اینجا چه می‌کند و چگونه به این مکان آمده است.
مردی از نیستی: "سوال خوبی پرسیدی. اما مهم این نیست که تو چگونه به اینجا آمدی، مهم این است که چرا به اینجا آمدی."

مرد عصای بلندش را محکم به زمین می‌کوبد. با هر ضربه، فضا به گونه‌ای تغییر می‌کند که گویی هر چیزی در حال دگرگونی است.
مردی از نیستی: "گاهی وقت‌ها تو حتی نمی‌دانی کجا هستی. به جایی می‌روی که نامش را نمی‌دانی."

لحظه‌ای سکوت می‌کند و سپس ادامه می‌دهد.
مردی از نیستی: "من نمی‌توانم برایت تعریف کنم که چه اتفاقاتی افتاده است. اما می‌توانم چیزی را نشانت دهم. در اینجا، هیچ چیزی بی‌معنی نیست. همه چیز بخشی از یک رویاست که خودت در آن نقش داری."

تو گیج شده‌ای و هنوز نتواسته‌ای منظور او را درک کنی.

مردی از نیستی: "همه چیز از آن روز شروع شد که من تصمیم به نوشتن کردم. ذهنم را بستم، نوشتم و نوشتم، تا جایی که دیگر چیزی برای نوشتن نداشتم..."

تو دوباره از مردی از نیستی می‌پرسی که هدف او چیست.

مرد دوباره عصایش را به زمین می‌کوبد. این بار، محیط به طور کامل تغییر می‌کند و به مکانی سفید و خالی تبدیل می‌شود، همچون دنیای بی‌وزن و بی‌زمان.
مردی از نیستی: "تمام جواب‌های تو در آنجا است." او دستش را به سوی سیاهچاله‌ای که به طور ناگهانی باز می‌شود، دراز می‌کند. "به سویش برو."

تو وارد سیاهچاله می‌شوی و به سرعت در دل آن محو می‌شوی. اما ناگهان، همه چیز تغییر می‌کند. فضا در هم می‌آمیزد و تو خود را در مکانی کاملاً متفاوت می‌بینی: یک سینمای قدیمی با صندلی‌های چوبی، که بوی کهنگی از آن به مشامت می‌رسد. پرده سینما آرام‌آرام بالا می‌رود و فیلمی شروع به پخش شدن می‌کند.

تو به یاد حرف‌های مردی از نیستی می‌افتی و بدون آنکه بتوانی مقاومت کنی، روی یکی از صندلی‌ها می‌نشینی. پرده سینما آغاز به پخش فیلم می‌کند و اولین چیزی که در آن می‌بینی، دوباره مردی از نیستی است که با صدایی آرام و جدی می‌گوید:

"و این چیزی است که من به آن می‌گویم یک ورود دراماتیک."

سپس، صدای او به گوش می‌رسد:
"امیدوارم از داستان لذت ببری."

(این بخش هیچ ارطباتی ندارد)


 مردی از نیستیWhere stories live. Discover now