فلش بک به قبل رفتن لیسا به آمریکا
* لیسا *
درحالیکه داشتم به خونه ای که ازش متنفر بودم نگاه میکردم توجهم به سمت اسلحه ای که دور کمر یکی از بادیگاردها بود جلب شد و با فکر اینکه تنها راه خلاص شدنم از دست لوکاس کشتنشه به آرومی درِ ماشین رو باز کردم و بالافاصله اسلحه رو از دور کمر اون مرد برداشتم و با گرفتنش سمت مردی که خیلی شوکه شده بود داد زدم : لوکاس خودت خواستی که اینجوری تموم بشه ..
لوکاس با نگرانی گفت : آروم باش لیسا، اسلحه رو بنداز تا دیر نشده ..
با شنیدن حرفاش خندم گرفته بود انگار دیگه برام مهم بود بعدش چه اتفاقی قراره بیوفته .
با خندیدن شروع کردم به به زبون آوردن حرفایی که ته دلم سنگینی میکردن و خالی کردن احساساتی که طی این همه سال نگهشون داشته بودم .
لیسا : من از اولشم تو رو نمیخواستم ولی ولی ..
لبخندم به بغض تبدیل شد و ادامه دادم : خانواده ام مجبورم کردن که باهات ازدواج کنم وگرنه من اصلا علاقه ای به ازدواج نداشتم؛ اونا زندگیم و احساساتمو نابود کردن و باعث شدن گیر یه خانواده دیونه بیوفتم ..
با پاک کردن اشکای روی صورتم خیلی جدی اسلحه رو سمت لوکاس گرفتم و لب زدم : دیگه برام مهم نیست که بعدش ممکنه چی بشه و میخوام برای همیشه از این عذاب خودمو نجات بدم .
بعد تموم شدن حرفام لوکاس خواست بهم نزدیک بشه که با شلیک به سمتش مانع نزدیک شدنش شدم و محکم روی زمین افتاد بعد شلیک به تنها عذاب زندگیم افرادش به سمتم شلیک کردن و منم بعدش روی زمین افتادم و زخمی همونجوری به مردی که دقیقا وسط قلبش شلیک کرده بودم زل زدم و با لبخندی از خوشحالی نفس هام تندتر شد و اطرافم تاریک شد * دیگه خلاص شدم ... *
اما اشتباه میکردم من هنوزم تو چنگ این خانواده
بودم و با باز کردن چشمام و دیدن خودم توی یه محیط کاملا ناآشنا شروع کردم به تکون دادن خودم اما تلاشم برای رهایی از تختی که منو باهاش بسته بودن؛ بی نتیجه بود .لیسا : بازم کنید لعنتیااااا بازم کنیددددد ..
مردی که خیلی ریلکس پشت پنجره به بیرون نگاه میکرد به آرومی برگشت سمت من و با نشستن روی صندلی کنار تختم خیلی ترسناک بهم زل زد و گفت :
هر چقدر بخوای داد بزنی بی نتیجه ست و فقط خودتو خسته میکنی .لیسا : چی از جونم میخواید ؟! ولم کنید ..
تام از جاش بلند شد و با گفتن " بعد کشتن پسرم
دیگه باید با عذاب زندگی کنی " اتاق رو ترک کرد و
بعد رفتنش پرستارهایی که کنارم ایستاده بودن با تزریق ماده بیهوشی، بیهوشم کردن و دوباره چشمام خسته و بسته شد انگار برعکس انتظارم اینبار درون سیاه چاله عمیق تری افتاده بودم و هیچ راه خلاصی
از این سیاه چاله وجود نداشت .پایان فلش بک
جیسو که چشمش رو به اطراف میچرخوند تا خواهرشو پیدا کنه با دیدن جنی که از دور داشت بهش نزدیک میشد با عجله دویید سمتش و همونجا با ایستادن جلوش شروع کرد به گریه کردن .
جیسو : اونی تو کجا بودی !؟ ..
جنی که به زور جلوی بغضشو گرفته بود نفس عمیقی کشید و با لبخند مصنوعی جواب داد : نترس، من پیشتم جیسو پس برو استراحت کن هوم !؟
جیسو سری تکون داد و به کمک جنی برگشت سمت تختش و با دراز کشیدن روی تخت شروع کرد به حرف زدن انگار بعد اقدام به خودکشی اون تبدیل به همون دختر پرحرف قبل شده بود اینو جنی میتونست حس کنه .
ولی بعد گذشت چند دقیقه ای که حرف زد یهو سکوت کوتاهی بین حرفاش انداخت و با بغض ادامه داد : اونی امروز بالاخره بهم زنگ زد .
جنی که میدونست بالاخره این همه پرحرفیش به سمت لیسا کشیده میشه به آرومی پرسید : باهاش حرف زدی ؟
جیسو سرشو تکون داد و جواب داد : اوهوم ولی ..
جنی : ولی چی ؟!
جیسو بغضش تبدیل به گریه شد و گفت : گفت نمیتونه برگرده پیشم ..
صدای گریه اش رو دختری که روی تخت کناریش نشسته بود هم میشنید و باعث شد که قلبش به درد بیاد این دوری و عذابی که هر دوشون میکشیدن تموم نمیشد * معذرت میخوام عشقم که باعث رنجوندنت شدم *
لیسا تموم مدت به حرفای جیسو و خواهرش گوش میداد و تنهایی برای اشکای دختری که نمیتونست کنارش باشه گریه میکرد اون بعد کشتن لوکاس دیگه مثل مرده ها زندگی میکرد و نمیخواست با برگشتن پیش جیسو جون اونم به خطر بندازه .
میترسید تام برای انتقام جون پسرش بخواد دوباره به جیسو آسیبی بزنه پس بهترین ایده دوری از جیسو بود.
لیسا به آرومی از روی تختش بلند شد و از بیمارستان خارج شد با بیرون رفتن از بیمارستان چشمش به آدمای تام که داخل حیاط بیمارستان منتظرش بودن افتاد و با رفتن سمتشون بدون اعتراضی سوار ماشینشون شد .
از پنجره به بیمارستان خیره شده بود و زیرلب گفت : کاش با من آشنا نمیشدی اینجوری دیگه بخاطر آدمی مثل من گریه نمیکردی ..
_________________________________________
سلام زیباها پارت بعد جمعه آپ میشه ❤️
حمایت این فیکشن خیلی کمه لطفا دوسش داشته باشید 🙂💔

YOU ARE READING
This relationship is not correct
General Fictionفیکشن : این رابطه درست نیست ژانر : اسمات؛ عاشقانه؛ کسب و کار روزهای آپ : ____ کاپل : لیسو خلاصه : دختری که الگوش یه زن میلیاردر به اسم لیساست و میخواد یه زندگی مثل اون داشته باشه اما همه چیز از اون چیزی که فکرش رو میکرد پیچیده تر میشه و ..