Part 35

16 6 2
                                    

فلش بک به قبل رفتن لیسا به آمریکا

* لیسا *

درحالیکه داشتم به خونه ای که ازش متنفر بودم نگاه میکردم توجهم به سمت اسلحه ای که دور کمر یکی از بادیگاردها بود جلب شد و با فکر اینکه تنها راه خلاص شدنم از دست لوکاس کشتنشه به آرومی درِ ماشین رو باز کردم و بالافاصله اسلحه رو از دور کمر اون مرد برداشتم و با گرفتنش سمت مردی که خیلی شوکه شده بود داد زدم : لوکاس خودت خواستی که اینجوری تموم بشه ..

لوکاس با نگرانی گفت : آروم باش لیسا، اسلحه رو بنداز تا دیر نشده ..

با شنیدن حرفاش خندم گرفته بود انگار دیگه برام مهم بود بعدش چه اتفاقی قراره بیوفته .

با خندیدن شروع کردم به به زبون آوردن حرفایی که ته دلم سنگینی میکردن و خالی کردن احساساتی که طی این همه سال نگهشون داشته بودم .

لیسا : من از اولشم تو رو نمیخواستم ولی ولی ..

لبخندم به بغض تبدیل شد و ادامه دادم : خانواده ام مجبورم کردن که باهات ازدواج کنم وگرنه من اصلا علاقه ای به ازدواج نداشتم؛ اونا زندگیم و احساساتمو نابود کردن و باعث شدن گیر یه خانواده دیونه بیوفتم ..

با پاک کردن اشکای روی صورتم خیلی جدی اسلحه رو سمت لوکاس گرفتم و لب زدم : دیگه برام مهم نیست که بعدش ممکنه چی بشه و میخوام برای همیشه از این عذاب خودمو نجات بدم .

بعد تموم شدن حرفام لوکاس خواست بهم نزدیک بشه که با شلیک به سمتش مانع نزدیک شدنش شدم و محکم روی زمین افتاد بعد شلیک به تنها عذاب زندگیم افرادش به سمتم شلیک کردن و منم بعدش روی زمین افتادم و زخمی همونجوری به مردی که دقیقا وسط قلبش شلیک کرده بودم زل زدم و با لبخندی از خوشحالی نفس هام تندتر شد و اطرافم تاریک شد * دیگه خلاص شدم ... *

اما اشتباه میکردم من هنوزم تو چنگ این خانواده
بودم و با باز کردن چشمام و دیدن خودم توی یه محیط کاملا ناآشنا شروع کردم به تکون دادن خودم اما تلاشم برای رهایی از تختی که منو باهاش بسته بودن؛ بی نتیجه بود .

لیسا : بازم کنید لعنتیااااا بازم کنیددددد ..

مردی که خیلی ریلکس پشت پنجره به بیرون نگاه میکرد به آرومی برگشت سمت من و با نشستن روی صندلی کنار تختم خیلی ترسناک بهم زل زد و گفت :
هر چقدر بخوای داد بزنی بی نتیجه ست و فقط خودتو خسته میکنی .

لیسا : چی از جونم میخواید ؟! ولم کنید ..

تام از جاش بلند شد و با گفتن " بعد کشتن پسرم
دیگه باید با عذاب زندگی کنی " اتاق رو ترک کرد و
بعد رفتنش پرستارهایی که کنارم ایستاده بودن با تزریق ماده بیهوشی، بیهوشم کردن و دوباره چشمام خسته و بسته شد انگار برعکس انتظارم اینبار درون سیاه چاله عمیق تری افتاده بودم و هیچ راه خلاصی
از این سیاه چاله وجود نداشت .

پایان فلش بک

جیسو که چشمش رو به اطراف میچرخوند تا خواهرشو پیدا کنه با دیدن جنی که از دور داشت بهش نزدیک میشد با عجله دویید سمتش و همونجا با ایستادن جلوش شروع کرد به گریه کردن .

جیسو : اونی تو کجا بودی !؟ ..

جنی که به زور جلوی بغضشو گرفته بود نفس عمیقی کشید و با لبخند مصنوعی جواب داد : نترس، من پیشتم جیسو پس برو استراحت کن هوم !؟

جیسو سری تکون داد و به کمک جنی برگشت سمت تختش و با دراز کشیدن روی تخت شروع کرد به حرف زدن انگار بعد اقدام به خودکشی اون تبدیل به همون دختر پرحرف قبل شده بود اینو جنی میتونست حس کنه .

ولی بعد گذشت چند دقیقه ای که حرف زد یهو سکوت کوتاهی بین حرفاش انداخت و با بغض ادامه داد : اونی امروز بالاخره بهم زنگ زد .

جنی که میدونست بالاخره این همه پرحرفیش به سمت لیسا کشیده میشه به آرومی پرسید : باهاش حرف زدی ؟

جیسو سرشو تکون داد و جواب داد : اوهوم ولی ..

جنی : ولی چی ؟!

جیسو بغضش تبدیل به گریه شد و گفت : گفت نمیتونه برگرده پیشم ..

صدای گریه اش رو دختری که روی تخت کناریش نشسته بود هم میشنید و باعث شد که قلبش به درد بیاد این دوری و عذابی که هر دوشون می‌کشیدن تموم نمیشد * معذرت میخوام عشقم که باعث رنجوندنت شدم *

لیسا تموم مدت به حرفای جیسو و خواهرش گوش میداد و تنهایی برای اشکای دختری که نمیتونست کنارش باشه گریه میکرد اون بعد کشتن لوکاس دیگه مثل مرده ها زندگی میکرد و نمیخواست با برگشتن پیش جیسو جون اونم به خطر بندازه .

میترسید تام برای انتقام جون پسرش بخواد دوباره به جیسو آسیبی بزنه پس بهترین ایده دوری از جیسو بود.

لیسا به آرومی از روی تختش بلند شد و از بیمارستان خارج شد با بیرون رفتن از بیمارستان چشمش به آدمای تام که داخل حیاط بیمارستان منتظرش بودن افتاد و با رفتن سمتشون بدون اعتراضی سوار ماشینشون شد .

از پنجره به بیمارستان خیره شده بود و زیرلب گفت : کاش با من آشنا نمیشدی اینجوری دیگه بخاطر آدمی مثل من گریه نمیکردی ..

_________________________________________

سلام زیباها پارت بعد جمعه آپ میشه ❤️
حمایت این فیکشن خیلی کمه لطفا دوسش داشته باشید 🙂💔

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 3 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

This relationship is not correctWhere stories live. Discover now