Part 27

6.2K 859 229
                                    

5 مارچ

هرى خونه ليام خوابيده بود. ليام بهش زنگ زد، بهش گفت كه اگه ميخواد خونه اونا بخوابه. كه دلش براى هرى تنگ شده، هرى درخواستشو قبول كرد، احساس بدى داشت كه اونا مثل قبل نزديك نيستن. اون واقعا ليامو آزاردهنده ميدونست اما نميتونست ازش متنفر بشه، اون هنوزم بهش اهميت ميداد و ميخواست باهاش دوست باشه.

اين فقط دشوار بود كه اطراف ليام باشه.

خانوادش هيجان زده شدن وقتى هرى بهشون گفت كه داره ميره خونه ليام، به هرى گفتن كه چقدر سخت همديگه رو ميديدن و دلشون واسه ديدنشون باهم تنگ شده. هرى فقط يه لبخند بزرگ مصنوعى بهشون زد، پدر و مادرش حرف ميزدن و حرف ميزدن و هرى فقط سرشو تكون ميداد، باعث شد كه هرى چشم غره بره. اونا نميتونن تمومش كنن؟ هرى فكر كرد.

پدرش سمت خونه ليام رانندگى كرد، هرى به خونه لويى زل زد وقتى از جلوى خونشون رانندگى كردن. اشتباه بزرگ.

"چرا هميشه به خونه اون گناهكار زل ميزنى؟" پدرش پرسيد، به پسرش خيره شد. بدن هرى داغ كرد، حس كرد دستاش داره از ترس ميلرزه.

"چى؟" هرى اداى گيج شدن رو درآورد، ابروهاشو برد بالا، به پدرش كه همينطور بهش خيره شده بود نگاه نكرد.

"دروغ گفتن هم يه گناهه پسرم. حالا، بهم بگو كه چرا همش به خونه اون مرد زل ميزنى" صداى پدرش پر از عصبانيت و تنفر بود، اون فرمون ماشينو محكم گرفته بود، به جاده خيره شده بود.

"فقط نگاه ميكردم."

"براى چه دليلى؟"

هرى ناله كرد، اون فقط ميخواست برسه به خونه ليام و از اين بحث فرار كنه. ميتونست حس كنه كه قلبش داره تند تند ميتپه، باعث ميشد نفسش بگيره. پدرش هرى رو ميترسوند، اونا هيچوقت رابطه نزديك نداشتن. اون هيچوقت هيچ چيزى از زندگيش رو با پدرش درميون نميذاشت، اون از پدرش ميترسيد و آرزو ميكرد كه كاش اينطورى نبود.

"هرى."

"بابا... فقط كنجكاوم"

جواب غلط.

"كنجكاو؟ راجب اون آدم عجيب و غريب؟ هرى، اميدوارم چيزى نشده باشه كه باعث شده باشه فكرت راجب اين گى ها عوض بشه. چون اونا ميتونن نظرتو عوض كنن! اون ميخواد تو مثل اون باشى" پدرش قاطى كرد، سرعت ماشينو بيشتر كرد، باعث شد هرى به كمربندش چنگ بزنه.

"نـ - نه. بابا... چيزى نظر منو عوض نميكنه."

"هرى، ميخوام از اون مرد دور باشى. اون تمام چيزى كه هست و ميمونه يه همجنسبازه كه ميره تو جهنم براى اينكه به حرفايى كه خدا زده گوش نداده. فقط بودن دور و برش باعث ميشه تو عوض بشى" پدرش بهش گفت وقتى ماشينو متوقف كرد، منتظر موند تا چراغ راهنمايى سبز بشه. هرى نميتونست خودشو كمك كنه بجز اينكه از لويى دفاع كنه، صادقانه هرى نميدونست چرا اين چيزارو گف با اينكه ميدونست پدرش عصبانى ميشه.

Sin (persian translation)Where stories live. Discover now