Part 45

5.4K 757 865
                                    

12 جولاى

امروز براى هردوتا پسر نرمال شروع شد، به غير از اينكه اونا تو اتاق هرى بودن، با خيال راحت آه ميكشيدن همينطور كه هواى خنك رو تو اتاق حس ميكردن. خانواده هرى بيرون بودن، ميدونستن تا نيمه شب برنميگردن و خواهرش هم با دوستش مونده بود، اين بهترين موقعيت براى هردوشون بود كه يه زمانى رو باهم تنها باشن.

اين آسون نبود چون لويى كار داشت و خانواده هرى هم بيشتر اوقات اين دور و برا بودن، اين براشون دشوار بود كه برنامه بچينن تا همو ببينن. بعضى اوقات اونا از دست همديگه نااميد و عصبانى ميشدن اما ميفهميدن اين احمقانست كه به خاطر همچين چيزاى كوچيكى از دست هم عصبانى بشن.

چيز زيادى بين لويى و هرى تغيير نكرد وقتى كه بهم "دوستت دارم" گفتن. اونا دستپاچه و يا ناراحت كنار همديگه رفتار نكردن چون هردوشون قبول كردن كه هروقت لازم بود اون سه تا كلمه رو بهم بگن.

اونا نميخواستن مثل زوجايى باشن كه اون كلمات رو همش تكرار ميكنن. اونا همينطور نميخواستن اينو موضوع بزرگى بدونن، اونا عاشق همديگه ان و لازم نيست كه به طور مداوم اينو بگن. هرى نميخواست طورى رفتار كنه كه اين كلمه هيچ معنى اى نداره، اما مردم الان هرروز فكر ميكنن يكيو دوست دارن فقط چون اين فكر خوشحالشون ميكنه كه يكيو دارن كه دوست داشته باشن.

مردم راحت ميتونن ادعا كنن كه يك نفر رو دوست دارن اما اين سخته كه بتونى اون احساساتت رو نسبت به كسى كه عاشقانه دوسش دارى نگه دارى چون آدما هميشه اشتباه بودن رو دوست دارن. بيشتر آدما پيش كسى ميمونن كه هميشه بهشون آسيب ميزنه، كسى كه اصلا بهشون اهميت نميده، و يا با يه آدم ساده ميمونن پس در اين صورت تنها نيستن.

آدما تنها بودن رو دوست ندارن، تو ميتونى ادعا كنى كه تو زندگيت به هيچكس احتياج ندارى اما برخورد با بقيه به آدما احساس راحتى ميده. هيچكس واقعا نميخواد تنها باشه. تو به دوست احتياج دارى، به يه آدم كه هميشه پيشت باشه، يه آدم كه بهش اهميت بدى و حتما هم نبايد آدمى باشه كه به طور رمانتيك دوستش دارى.

لويى رو تخت هرى دراز كشيده بود، موهاش بهم ريخته بود. پتو تا كمرش كشيده شده بود و بالا تنه اش لخت بود. دستاشو كشيد پايين كمر هرى، لبخند زد.

"از اين به بعد بايد بيشتر خونه تو بمونيم" لويى گفت، دستاشو چسبوند به پشت هرى و پشتشو ماليد. هرى ريز ريز خنديد، به پشت رو تخت دراز كشيد. هردوشون كنار هم لخت بودن به خاطر اتفاقى كه چند دقيقه پيش بينشون افتاد. ( يعنى اينجا من از شدت عصبانيت گريه كردم چون جزئيات ننوشته بود :| :( )

"چرا؟ من خونه تورو دوست دارم."

"اتاقت كولرگازى داره، و همينطور تختت هم خيلى راحته" لويى ناله كرد، دستاشو دور شونه هرى حلقه كرد، آوردش سمت سينش. هرى آه كشيد، صورتشو به سينه لويى ماليد و چشماشو بست.

Sin (persian translation)Where stories live. Discover now