Song : Lindsay lohan - confession of a broken heart
23 آگوست
اين اخرين روز هرى بود، اون نميتونست باور كنه كه پدرش داره ميفرستتش كلينيك. اما اون نبايدم سوپرايز ميشد، هركارى از دست پدرش برميومد. روزاى گذشته، پدرش با مردى كه لويى رو مجبور كرده بود كه به كلينيك گى ها بره صحبت ميكرد. اون مكان كمكت ميكرد تا استريت بشى، قانون جنسيت هارو ياد بگيرى و "نرمال" زندگى كنى.
هرى از مكانايى كه بقيه رو استريت ميكنن خبر داشت. اونا به آدمايى كه به اونجا فرستاده ميشن آسيب ميزنن، مجبورشون ميكنن كارايى رو انجام بدن كه نميخوان. اونجا حتى شوك درمانى هم هست، كه خيلى وحشتناكه و هرى نميتونست باور كنه چطور تو چشم بقيه مردم اين مشكلى نداره. هرى احساسات وحشتناكى داشت، اون نياز داشت از اينجا بره، اون به لويى احتياج داشت اما اين براش دشوار بود كه يه زمانى رو پيدا كنه تا باهاش باشه.
خانوم فرانك زنگ نزده بود، لويى به طور واضح داشت برنامه رفتنشون رو ميريخت. هرى نميدونست لويى تسليم شده و يا وحشت زده اس. شبايى بود كه هرى گريه ميكرد، صورتشو ميچسبوند به بالشش همينطور كه بلند بلند هق هق ميكرد. نه فقط به خاطر اينكه نميتونست لويى رو ببينه، چون كه داشت جدا ميشد، مجبور ميشد تا پسر خوبى باشه.
اون نميتونست آزاد و يا خوشحال باشه، نميتونست با تنها آدمى كه خوشحالش ميكنه باشه. لويى مغزشو باز كرد، بهش اميد داد و الان... اون مطمئن نيست كه اونا بتونن شانسى تو آينده داشته باشن. اونا ميخواستن واقع بين باشن، نميدونستن آينده چى براشون داره اما نميخواستن تسليم بشن.
تو آدمى كه عاشقشى رو ول نميكنى چون همه چيز سخت تر ميشه اما اگه اونا تركت كنن... پس هيچوقت دوستت نداشتن. توام نبايد بهشون نياز داشته باشى.
هرى هنوزم شكسته بود، مادرش طرف پدرش بود اما از درون ميدونست كه مادرش از رابين ميترسه. اون مثل هميشه نيست، بعد از روزى كه اون به مادرش گفت اون به نظر بى احساس ميرسه. طورى رفتار ميكنه كه همه چى عاليه اما ميدونه خانوادش عالى نيست، اونا داشتن از هم ميپاشيدن.
هرى توسط پدرش مورد آزار قرار ميگرفت، پدرش داره به زنشم خيانت ميكنه، مادرشم نصف ساعت خونه نيست و جما هم هيچى حاليش نيست. شايدم حاليشه و نميخواد گند پدرشو به روى خودش بياره. هرى عادت داشت پدرشو خوشحال كنه، تا بيشتر بشناستش، باهاش نزديك باشه اما اون روزا سالها پيش بود.
اون پدر نداره، اون سالهاست كه پدر نداره. شايد يه موقعى بود كه پدرش دوستش داشت اما صد در صد دينش و تصوريش رو بيشتر دوست داره. اون اعتماد از بين رفته بود، هرى فقط يه آدم داشت كه ميتونست بهش اعتماد كنه، اما دنيا به اون اعتماد نداره.
دور و براى پنج بود، مادرش و خواهرش خونه خواهر آنه مونده بودن و تا صبح هم برنميگشتن، هرى با پدرش تنها بود و خيلى ميترسيد. چيزاشو جمع كرده بود اما نه براى رفتن از خونه و كمك (منظورش همون كلينيكه) ، براى نقشه رفتنش با لويى تو نيمه شب. اگه اين ممكن باشه. اصلا تو همچين موقعيتى اينكه اين ممكن باشه اهميت داره؟
YOU ARE READING
Sin (persian translation)
Fanfictionگى بودن گناهه. تتو كردن گناهه. سكس داشتن قبل از ازدواج گناهه. بودن با لويى گناهه، هرى اينو ميدونه. اون ميدونه بودن با اون مرد مخالف هر چيزيه كه اون باور داره. اما حتى اگر اون مذهبيه ولی هنوزم كنجكاوه. *** *this book is translate by page and its no...