Part 40

7.7K 841 610
                                    

29 مى

13:4 :"تربیت داشته باشید حتی وقتی ازدواج میکنین، توی تخت بی عفت نباشین برای خدایی که زنهای هرزه و مردهای زناکار رو قضاوت میکنه"

7:1-40- :"حالا بیاین راجع به چیزایی که نوشتین صحبت کنیم 'این خوبه که مردها با زنها رابطه ی جنسی نداشته باشن' اما بخاطر وسوسه و فساد جنسی، هر مرد باید برای خودش یه زن و هر زن باید برای خودش مردی داشته باشه! مرد باید با زنش کارایی که بعد از ازدواجش طبیعیه، بکنه و همچنین زن هم همینطور. یک زن نباید به بدن خودش نفوذ کنه اما مرد میتونه به بدن زنش نفوذ کنه. همچنین مرد هم نمیتونه به بدن خودش نفوذ کنه اما زن میتونه با مردش چنین کاری کنه! مرد و زن نباید بدن خودشونو از دیگری محروم کنن حتی اگه وقت نداشته باشن. اما بعضی اوقات حتی بعد از رابطه جنسی با هم شیطان کاری میکنه که فرد به خودش نیاز جنسی پیدا کنه..." (منظورش همون خودارضاييه)

5:5 :"مطمئن باشین کسی که هرزه و کثیفه و یا بت پرسته هیچ ارث و میراثی از جایگاه فرمانروا (خدا) بهش نمیرسه."

22:16 :"اگه مردی زن باکره ای رو فریب بده، زنی که نامزد نشده، باید باهاش ازدواج کنه و اونو همسر خودش کنه"

هرى رو صندلى شاگرد نشسته بود، به صندلى لم داده بود و به لويى نگاه ميكرد، احساس راحتى ميكرد. لويى داشت تو جاده رانندگى ميكرد، گهگاه به هرى نگاه ميكرد، بهش يه لبخند گرم ميزد. ساعت دور و براى هفت بود، هوا داشت كم كم تاريك ميشد، هرى گوشيش رو چك كرد، احساس عجيبى داشت اما هيجان زده هم بود.

اونا بيرون شهر بودن، وقتى هرى تابلويى كه تو جاده بود رو ديد... درونش ريش ريش شد. اون حس متفاوتى داشت، مثل وقتى كه شما بالاخره يه چيز جديد رو امتحان ميكنيد و احساس آزادى و فوق العاده اى دارين. اين حسيه كه هرى داره.

لويى شبشون رو برنامه ريزى كرده، اون قراره كه چهارساعت با هرى بگرده و بعدش برن خونه و هركارى ميخوان انجام بدن. اونا ميخواستن از خونه بيان بيرون، فقط چهارروز مونده تا خانوادش بيان خونه. اون دوست داره كارايى رو بكنه كه نگران اين نباشه خانوادش ممكنه گيرش بندازن.

اون مطمئن شد كه گوشيش رو زنگ هست، دلش نميخواد كه خانوم فرانك رو نگران كنه. هرى اون زن رو دوست داشت و دلش نميخواست به هر شكلى نگرانش كنه. چشاش هرلحظه گوشيش رو چك ميكرد، مطمئن ميشد كه هيچ تماسى رو از دست نداده.

اونا دور و براى شيش و نيم خونه رو ترك كردن، با ماشين سوارى زياد مشكلى نداشتن. راديو روشن بود، دستاشون تو هم گره خورده بود و ساكت مونده بودن. هرى نميدونست چى بگه... بايد از لويى به خاطر اينكه آوردتش بيرون تشكر كنه؟ بايد يه موضوع بسازه كه راجبش صحبت كنن؟ هرى نميدونست با خودش چيكار كنه.

اون احساسات پيچيده اى داشت، يه قسمتى ازش پر شده بود از هيجان به خاطر اينكه بلخره يه كار جديد انجام ميده، بيرون رفتن از شهر، تجربه كردن يه چيز جديد. اما يه قسمت ديگه اى از هرى ترسيده بود، شايدم استرس داشت چون نكنه اين زيادى خوبه كه بخواد حقيقى شه؟ نكنه يكى اونارو ببينه؟ نكنه يه اتفاق وحشتناك بيفته؟

Sin (persian translation)Where stories live. Discover now