Part 28

6.3K 886 399
                                    

10 مارچ

پنج روز گذشت، لويى هنوزم موضوع هميشگى رو مياورد وسط و از هرى سوال هميشگى رو ميپرسيد. هنوزم كه هنوزه، هرى نميتونست به لويى بگه كه ميخواد چى باشن. اون نميدونست چرا اما نميتونست به لويى بگه، ميترسيد وقتى كه به لويى بگه همه چى مثل قبل نباشه.

صبح زود بود، مادر هرى به زور هرى رو از تخت كشيد بيرون، بهش گفت كه انقدر تنبل نباشه و از تخت بياد بيرون. پدرش تو كليسا بود و جما بيدار بود، صبحونشو تو آشپزخونه ميخورد.

هرى رفت تو آشپزخونه، غذاشو رو ميز ديد، نشست پشت ميز كنار جما كسى كه حضور هرى رو ناديده گرفت، سريالش رو ميخورد و همينطور داشت مجلشو ميخوند. مادرش به هرى كه داشت صبحونشو ميخورد خيره شد

"بعد از اينكه دوش گرفتى لطفا برو خونه خانوم فرانك، اون دستشو شكونده و من ميخوام تو براى مدتى ازش نگهدارى كنى" مادرش بهش گفت. بدون هيچ عكس العملى به هرى نگاه كرد، شنيد كه جما آروم با خودش ميخنده. خانوم فرانك همون زنى بود كه به مادرش گفته بود هريو ديده كه داره ميره خونه لويى.

اون دور و براى 80 سالش بود، اون تا 60 سال تو همون خونه زندگى ميكرد. شوهرش وقتى كه خودش 72 سالش بود مرد و اون خودش به زور بيرون ميره. خانوم فرانك تنها بود، مردم فكر ميكردن اون عجيبه و باهاش نميساختن.

البته كه هرى نميتونست با مادرش جر و بحث كنه و قبول كرد كه از خانوم فرانك براى چندساعت نگهدارى كنه. اون حس بدى داشت، خنده هاى جما رو ناديده گرفت و صبحونش رو تموم كرد.

وقتى كه دوش گرفت، لباساشو پوشيد و از خونه رفت بيرون. اون رفت خونه بغلى جايى كه خانوم فرانك زندگى ميكرد و در زد، منتظر موند تا اون درو باز كنه. چشماش درشت شد وقتى يه زن پير رو ديد، پشتش خميده بود، روبه روش وايساده بود.

موهاش نقره اى و شلخته بود. خيلى لاغر بود، لباساى خواب گشادشو پوشيده بود و لوچ به هرى نگاه ميكرد.

"تو گَرى اى؟" اون پرسيد، با گيجى به هرى نگاه كرد.

"هرى" هرى تصحيحش كرد، اون شونه هاشو داد بالا و گذاشت هرى بياد تو، توضيح داد كه مادرش(يعنى همون مادر هرى) گفته هرى امروزو ازش نگه دارى ميكنه.

جاى تعجب داشت كه خونه تر و تميز بود، البته قديمى. اون يه عالمه عكس سياه و سفيد داشت، كه رو ديوار آويزون بودن، روزنامه هاى قديمى روى هم يه گوشه بودن. مبلمان ها داد ميزدن كه قديمى ان و همه چى خيلى قشنگ به نظر ميرسيد.

اون رو صندلى گهواره ايش نشست، به هرى اشاره كرد كه رو مبل كنارش بشينه. اون نشست و به اطراف نگاه كرد، اون هميشه مجذوب زندگى ديگران ميشد.

"ميخواين براتون چيكار كنم؟" هرى پرسيد.

"قرصامو بيار، اون تو آشپزخونه بغل توستره. همينطور آب هم بيارى خوب ميشه" اون گفت، نفسش گرفت و چشماشو بست، صندلى گهواره ايش رو عقب جلو هول داد.

Sin (persian translation)Where stories live. Discover now