one.

2.1K 244 16
                                    

زین هیچوقت شکست رو نپذیرفت، ولی اون براش آماده بود.

اون چند روز پیش از بیمارستان آزاد شده بود، بعد از عمل جراحی. هیچ چیز اونقدر بد نبود ، فقط یه تصادف افتضاح که باعث شده بود یه قسمت از زانوی پای راستش رو از دست بده.

میپرسین ، چطور؟ خب ، یه راننده ی کامیون زباله زین رو وقتی روی دوچرخه ش بود و سیگار میکشید و حواسش به پشت سرش نبود رو ندید و بووم. خون ، آژیر ، بیمارستان ، قطع پا.

دکتر به زین پیشنهاد داد تا سیگار نکشه ، و اون جواب داد " بهم نگو چیکار کنم."

اون باید بین ویلچر و عصا انتخاب میکرد. البته که زین عصا رو انتخاب کرد، اون فلج بودن و دلسوزی کردن رو رد کرد. هرچند ، اگر اون ویلچر رو انتخاب میکرد، میتونست توی جای پارک معلولین پارک کنه...

اون حتی هر دوتا عصا رو حمل نمیکرد، فقط یکی. چون اون خیلی خفن بود.اون ممکن بود وقتی از پله ها میومد پایین بمیره، ولی بی عیب به نظر رسیدنش خیلی مهم تر از سلامتیش بود. شاید نه در بلند مدت، ولی ، میدونی.

اون نرده ی آهنی رو با یه دست و عصاش رو با دست دیگه چنگ زد ولی اتوبوس، پر از آدم های غریبه بود که دنبال یه آدم ضعیف بودن تا کیف پولشون رو بدزدن. زمان سختی بود ولی شاید اون چیزی الهام بخش برای هنرش پیدا کرد.

اون یه آرتیست عالی نبود، فقط برای سرگرمی در دوران کودکی و بزرگسالیش بود. با این حال ، زین فقط بیست و دو سالش بود و این ها همش برای یه مرحله از زندیگشه.

زین سه پوند به راننده داد و اتوبوس رو زیر نظر گرفت. اونجا بو میداد و زین نفس رو حبس کرد وقتی داشت از کنار مردی که یه مرغ تو دستش بود میگذشت. چرا اینکار رو میکرد؟ کی یه مرغ لعنتی رو میاره تو اتوبوس؟

زین از درون (و شاید هم از بیرون ) چندشش شد و عقب کشید. وسیله نقلیه به جلو چرخید و زین ، احمق بود که کمربند رو نبسته بود،به طرف جلو تلو تلو خورد و صورتش با صندلی جلو برخورد کرد. یه آه از سر خشم کشید و به عقب تکیه داد و دست به سینه نشست. اتوبوس های لعنتی و راننده های گهشون.

توجه اش به سمت راستش جلب شد، جایی که صدای خنده میومد. اون یه دختر رو پیدا کرد که داشت میخندید.

به اون.

"چیه؟"

زین با خشم گفت.

اون دختر برای یه لحظه دست از خندیدن کشید و نفس نفس زنان گفت

"تو. لازم نیست به خاطرش احمق بشی."

"من احمق میشم اگه بخوام که باشم."

اون جواب داد.

"حالا هرچی ، رفیق."

زین چشم هاش رو چرخوند و به بیرون از پنجره نگاه کرد، ولی خیلی زود دست برداشت چون فکر میکرد اون شیشه های مات کورش میکنند.

"هی."

اون برگشت و دختر رو پیدا کرد که میخواست دوباره باهاش حرف بزنه.

" چیه؟ "

" تو لای موهات... آدامس گیر کرده. شاید بخوای برش داری."

چی؟ دستش فورا به طرف موهاش رفت، امروز هیچ وقتی رو برای موهاش نذاشته بود و الان خجالت کشید چون ضایع و کثیف به نظر میرسه، ولی آدامس لای موهاش غیر قابل قبول بود.

اون بالاخره یه چیز خیس ، چسبنده و کثیف رو پیدا کرد.

" فاکینگ هل "

اون نفس کشید.

" کمک میخوای؟"

دختر پرسید.

" نه ، باهام حرف نزن."

پای مردونگیش وسط بود. اون نمیخواست یه « دختر » بیاد و نجاتش بده . اون قبلاً توی فاجعه های بدتری هم بود. ولی هیچ کدومشون شبیه به این نبودن، مخصوصا، ولی ، فاک.

"اره،"

اون شکستش رو پذیرفت.

" من به کمکت نیاز دارم."

اون (دختر) سریع بلند شد و خودش رو به طرف صندلی زین کشید. با وجود این که اتوبوس داشت حرکت میکرد.

" اسمم دایاناست."

"زین."

اون سرش رو تکون داد و سریع موهاش رو معاینه کرد قبل از اینکه آدامس رو در بیاره.

"اوه."

زین ناله کرد.

"اوه."

"اوه مای گاد ، داری سعی میکنی منو بکشی؟"

"آروم باش بچه گنده"

اون آدامس رو کف دستهای زین گذاشت.

" تموم شد. فکر کنم تو به شامپو نیاز داشته باشی تا چسبندگی موهات رو بگیری."

زین از روی تشکر لبخند زد.

" این کار رو میکنم، مرسی."

" مشکلی نیست."

" کی توی خیابون رزویل پیاده میشه؟"

راننده اتوبوس داد زد و آروم اتوبوس وایستاد.

" اینجا مقصد منه."

زین گفت و به طرف دایانا برگشت.

" برای منم."

اون لبخند زد.

اونا باهم پیاده شدن و تا تابلوی ایست با هم راه رفتن. زین امیدوار بود دایانا رو دوباره ببینه، اون باحال به نظر میرسه و اون خیلی خوب زین رو از وضعیت اضطراری موهاش نجات داد.

ولی الان ، اون شدیداً به حموم نیاز داره.

Crippled | CompleteTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon