Nine

853 129 11
                                    

صبح روز بعد ، زین با بدترین گیجی تو تاریخچه هر چیزی بیدار شد. وقتی چشماشو باز کرد نور توی اتاق تقریبا کورش کرد. اون بدجوری به دستشویی کردن نیاز داشت. و سرش ، مسیح ، حس میکرد انگار سرش میخواد منفجر بشه.

خاطرات زین از دیروز محو و نامشخص بودن ، اما اون هر چیزی که بهش نیاز داشت رو به یاد آورد. بطور اساسی ، اون به خودش اجازه داده بود زیادی از خود بی خود بشه. و این بیشتر تقصیر الکل بود. اما واقعا ، اون چطور تونسته بود اینکار رو بکنه؟ و لعنتی چرا دایانا باهاش همراهی کرده بود؟ منظورم اینکه ، واضحه که زین خیلی مست بوده تا بخواد آگاهانه جلوی خودشو بگیره ، اما براساس چیزایی که میتونست به یاد بیاره ، دایانا مست نبود. لااقل به اندازه زین نبود. شاید اون (دایانا) میخواست... میدونی. این فکری بود که زین برای بقیه صبح داشت بهش فکر میکرد.

و علاوه بر این زین واقعا درد داشت. تمام بدنش درد میکرد ، و اگرچه پاش تقریبا به بدی دیروز اذیت نمیکرد ، ولی هنوز چیزی نزدیک به خوب هم نبود.

وقتی زین صبحونه خورد و کارهای معمول و روزمره صبحش رو تموم کرد ، روی کاناپه اش نشست و تلویزیون دید. اون حتی یه بسته یخم روی پاش گذاشت ، بی حسی به درد کمک زیادی میکرد.

چطور اژدهای خود را آموزش دهیم رو یکی از کانال ها داشت پخش میکرد ، و چون تازه شروع شده بود زین تصمیم گرفت برای وقت گذرونی ببینتش. اون کاملا به فیلم علاقه مند بود (اگرچه هیچوقت اینو به کسی اقرار نمیکرد چون ، خوب ، این باعث شرمندگی یه مرد بزرگسال -مثل اون- بود که یه انیمیشن در مورد اژدها ها و وایکینگ ها رو دوست داشته باشه) . (مامانبزرگ من هنوز تام و جری میبینه -__- )

وقتی پدر هیکاپ خشم شب رو اسیر کرد تا آشیانه اژدها ها رو پیدا کنه ، اون زمانی بود که زین واقعا قاطی کرد. چطور پدر هیکاپ انقدر احمق بود؟ چرا نمیتونست فقط برای یه بار به پسرش گوش بده؟ همه چیز در مورد کشتن اژدها ها یا هر چیز دیگه ای نبود.

اما وقتی روی صحنه عذرخواهی پدر هیکاپ رفت ، زین احساس بهتری کرد. اون به اندازه ای که دوست داشت به خانوادش نزدیک نبود ، پس واقعا در مورد چیزهایی از این نوع حساس بود.

وقتی فیلم تموم شد ، زین شروع به نشستن روی کاناپه تو حالت های عجیب کرد ، سعی میکرد تا راحت باشه. اون زمانی بود که یادش اومد یه شغل لعنتی داره که روزها بود انجامش نداده.

به سرعت لپ تاپش رو بیرون کشید و ایمیلش رو باز کرد ، به خاطر یکیش که از طرف رئیسش بود ناله کرد. زین برای حدود چند ساعت اونجا نشست و یکسره تایپ کرد. هرچند وقت یکبار موهاشو از تو چشماش کنار میزد.

یکی به در خونه اش ضربه زد. یکبار ، دوبار. بعد دوباره ، بلندتر.

زین خیلی تو حالی نبود که بخواد با مردم ملاقات کنه. تلاش کرد تا صدا رو نادیده بگیره ولی این خیلی سخته که تمرکز کنی وقتی یه مشت دائما به در خونه ات کوبیده میشه.

Crippled | CompleteWhere stories live. Discover now