Three.

1.3K 220 15
                                    

نپرسین چطور زین انجامش داد ، ولی اون لعنتی شماره دایانا رو گرفت. باور نکردنیه که اون تا الان خود به خود تو افق محو نشده. این چیز خوبیه.

چهار روز از موقعی که زین خونه ش رو ترک کرد میگذره. اون کار میکرد، میخورد، میخوابید و طرفداران بزرگ جوجه تماشا میکرد. اون هنوز عصبی میشد وقتی به زنگ زدن به دایانا فکر میکرد. اون نباید عصبی باشه، واقعا. دایانا خیلی اروم و خونسرد بود، این واقعا خجالت آوره اگه زین بهش زنگ بزنه و شبیه یه عاشق مدرسه ای به نظر برسه - مخصوصا وقتی عاشق نیست( یکم زوده برای گفتنش ، نه؟)

زین گوشیش رو محکم چنگ زد و شماره دایانا رو گرفت. چرا دستاش انقدر سرد و مرطوبه؟ اخرین باری که موهاشو شونه کرد کی بود؟ خدا، اگه دایانا بوی دهنشو از اون ور خط حس کنه چی؟ این واقعا ممکن نیست ، ولی...

" سلام؟"

صدای دایانا بلند و واضح بود. زین تلفن رو به گوشش فشار داد.

" سلام ، دایانا. این فقط اِ ، منم . زین."

اروم، اروم مثل اناناس، احمقه لال.

" هی، زین! چه خبر؟"

الان چه کوفتی باید بگه؟ هیچ خبری نبود. همه چی همون بود. به جز دستای عرقیش. اون یکم نخود فرنگی که تو حراج بود خریده بود، خبر جدید این بود.

" چیزی نیست."

زین اب دهنشو قورت داد. باید راجب نخود فرنگیا بگه؟ احتمالا نه.

" اوه ، خب من فقط الان تور/ ثور رو تموم کردم."

عالیه. حالا زین چه جوری باید با خدا رقابت کنه؟ هیچ امیدی بهش نیست.

" تور . عالیه. فیلم باحالیه."

اون خسته بود پس صدای خفن داشتن براش سخت بود.

" اره. فکر کنم بخوام بعدش بتمن و ببینم."

" بتمن ، اره! ازش خوشت میاد."

اون لبش رو خیس کرد

" ما باید یه شب باهم فیلم ببینیم، یا یه همچین چیزی. و فقط ، فیلمای ابر قهرمانی ببینیم. چون اونا... اونا عالین."

اونا عالی بودن؟ زین الان از دایانا خواست تا بیاد پیشش؟ هولی شت.

" عالیه. هی ، من باید برم . بعدا بهت تکست میدم."

"بای."

زین لبخند زد.

"خدافظ ( به اسپانیایی)"

وقتی اون قطع کرد، زین گوشیش رو پرت کرد رو تخت و سرش رو کوبید به دیوار. پرسیدن از دایانا خیلی ریسک بود. شاید اون فکر کنه زین دوسش داره؟ واقعا زین دوسش داره؟ اون خیلی کم دایانا رو میشناسه.ولی اونا الان دوستن، درسته؟ دوستا باهم فیلم میبینن.

سگ زین برونو از لبه لباسش بالا رفت.

" من باید چی بپوشم؟"

زین ازش پرسید. برونو تو صورتش پارس کرد.

" وایستا، من اصلا نمیدونم قراره کجا بریم."

سگ سرشو خم کرد وقتی زین داشت فکر میکرد، جدا؟ تو ازش نپرسیدی؟ احمق.

" باید بهش زنگ بزنم؟"

زین از برونو پرسید.

" من نمیخوام بد به نظر برسم."

خدایا، زین شبیه یه ملکه احساساتی نوجوون تبدیل شده

Crippled | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora