مامان زیپ لباس ملودی رو بالا کشید: بریم دخترم؟
ملودی: آره مامان من دیگه کاری ندارم.
مهیار با یه کت شلوار سفید از اتاقش بیرون اومد. سرش تو کتابش بود.
سوهو: مهیار پسرم دیگه کتابتو نیار لطفا...
مامان: قربون پسرم برم الهی! با دوماد اشتبات نگیرن یه وقت
مهیار اول رو به بابا گفت: پدر من باید این فصل رو تا شب تموم کنم.
و بعد رو به مامان: مرسی مامان اما من مغز خر نخوردم که انقد زود ازدواج کنم.
مامان: فدات بشم... حالا دیگه کتابتم بذار کنار. باشه؟
مهیار به فارسی و خیلی آروم گفت: خوش حالم باشین من کتاب میخونم. خوبه مثه دخترت برم بچسبم به جنس مخالف...
مامان و بقیه به حرف مهیار بی توجه بودن. همه نشستن توی ماشین و به طرف سالن حرکت کردن
سوهو: پرنیا من این رئیس "لو" رو سال هاست ندیدم. خیلی خوشحالم امروز می بینمش... مرد خیلی لایق و تواناییه...
پرنیا: جدی؟ خب حالا چی شده بعد این همه سال اومدن کره جشن گرفتن؟
سوهو: عروسی پسرشه! چون عروسش کره ایه اومدن اینجا. مارو هم دعوت کردن به هر حال ما رئیسشیم دیگه باید باشیم اونجا.
بعد رو به ملودی گفت: دیدی بابا، دیدی گفتم این جشن خاصه؟ عروسی داریم میریم بعد از مدت ها!
ملودی واسه یه لحظه خودشو شاد نشون داد: آره بابایی...
ولی بعد ازینکه بابا حواسش نبود سرشو پایین انداخت و آه کشید
مهیار چون واسه این که به کتاب خوندنش گیر میدادن ناراحت بود به فارسی به ملودی گفت: برای تو که بد نشد کلی پسر جدید میبینی.
مامان: مهیار عزیزم با ملودی کل کل نکن.
مهیار صداشو یکمی برد بالا: چیه مامان مگه دروغ میگم. شما و پدر که هیچی بهش نمی گین.
سوهو: چیزی شده پرنیا؟
پرنیا: نه عزیزم...
سوهو آه کشید: کاش فرصت میشد بیشتر فارسی یاد بگیرم.
بعد از چند ساعت رسیدن به سالن. مامان درو واسه ملودی باز کرد و دستشو گرفت: بیا پایین عزیزم.
ملودی آروم پایین اومد، لباسش کوتاه و خیلی شیک بود.
مامان تو گوشش گفت: امشبم دل همه ی پسرارو می بری منم نمی تونم مانع شم ولی حواست باشه... حرفایی که بهت زدم رو فراموش نکن
مهیار: مامان باز داری چی تو گوش این بچه میخونی؟ اصا همه ش تقصیر توئه این این شکلی بار اومده
سوهو: مهیار پسرم چیزی شده؟ خب به منم بگین
مهیار: چیزی نیس پدر...
ملودی دست مامان رو گرفت: نگران نباش مامان من کار اشتباهی نمی کنم. من دیگه بزرگ شدم.
مامان: میدونم عزیزم.
باهم رفتن تو و با همه سلام و احوال پرسی کردن. نشستن پشت یه میز.
مهیار کتابشو جمع کرده بود و فقط حواسش به ملودی بود.
ملودی لیوان آب میوه ش رو سر کشید. از وقتی اومده بودن حواسش به یه پسره بود که موهای خوش رنگی داشت و از دور خیلی ناز و خوشگل به نظر میرسید باید میفهمید از نزدیکم همینقد خوبه یا نه
زیادی دور و بر عروس و دوماد می پلکید ملودی هم باید می فهمید اون چه نسبتی باهاشون داره
مهیار: چیه؟ باز از کی خوشت اومده
ملودی از رو صندلیش پاشد و حتی جواب مهیارو نداد
رفت به طرف همون پسر. پسر کنار یه میز بزرگ ایستاده بود و گوشی دستش بود.
ملودی اون طرف میز ایستاد و به مردم توی سالن خیره شد. هرکس مشغول کاری بود. بعضی ها هم وسط داشتن می رقصیدن
پسر که متوجه ملودی شده بود هی بهش نگاه مینداخت... بعد کنار ملودی اومد و گفت: ببخشید منتظر کسی هستین؟
ملودی: چطور مگه؟ مزاحمم؟ میخواین برم یه جای دیگه وایسم!
-: نه بابا... من که چیزی نگفتم... مهمونیه خودتونه.
دوباره برگشت سر جای اولش و گوشیشو درآورد. ملودی بار ها و بار ها ازین روش واسه جلب توجه پسرای با نمک مجلس استفاده کرده بود. دو دقیقه نگذشته بود که پسر دوباره اومد: مثه اینکه ایشون نمیان...
ملودی: به شما مربوط نیس. من هرچقد لازم باشه منتظر میمونم.
پسر: گفتم خسته میشین حداقل برید بشینید اگه اومد من بهش بگم بیاد سر میزتون
ملودی: آقا میشه انقد تو کارای من دخالت نکنین؟
پسر از بی ادبی ملودی خسته شد و گفت: تو کی هستی که اینطوری با من حرف میزنی؟ این مهمونیه داداش منه! تو حق نداری...
ملودی دستشو رو بینیش گذاشت: ششش ساکت. مراقب حرف زدنت باش.
پسر با تعجب به ملودی نگاه کرد و دیگه داشت از کوره در میرفت...
ملودی لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: اگه داداشِ دومادی بذار یه چیزی بهت بگم.
پسر منتظر ادامه ی جمله بود
ملودی خنده ی شیرینی کرد و گفت: بابات از بابای من حقوق میگیره آقا پسر.
دهن پسر واموند: کیم ملودی؟
ملودی: خودم هستم و شما؟
پسر که داشت از خجالت آب میشد: لوهان...
YOU ARE READING
The Melody of My Heart
Fanfictionپدر من کیم سوهوئه، رئیس یه سری شرکت بزرگ و مامانم پزشکه. من یه خانواده ی خوب دارم و یه داداش دوست داشتنی و درس خون و دوست های خوب. کسی مثه من باید یه "لیدی" باشه مگه نه؟ اما من یه دختر معمولی نیستم خب... چطوری بگم؟ شیطون تر از بقیه م؟