25th Melody

246 25 1
                                    

تائو از پشت درخت به در ویلا خیره بود، 1 هفته ای میشد که داشت محله رو دید میزد. ملودی و سهون چند بار بیرون رفته بودن اما به جز این اتفاق خاصی نیافتاده بود....

اون روز آخر، وقتی ملودی و سهون دست در دست هم از ویلاشون بیرون اومدن تائو با یه نگاه به لباساشون و وسایلی که داشتن فهمید دارن برمیگردن سئول... بدون اینکه اونا بفهمن دنبالشون کرد.

تائو با خودش فکر کرد: *چقد باهم خوشحال به نظر میرسن...اما من مجبورم کاری که بهم دستور دادن رو انجام بدم، دیر یا زود*

%%%

فلش بک:

یه نگاه به ساعتش انداخت... جلوی درختی که لوهان گفته بود ایستاده بود اما خبری ازش نبود.

هوا هم کم کم داشت سرد میشد. ممکن بود برف بباره و تائو چتری با خودش نیاورده بود...

تائو: لو دیر کرده...اوتوکه؟

همون موقع بود که یه نفر دستشو روی چشماش گذاشت

تائو: هیونگ اومدی؟

لوهان که قدش کلی از تائو کوتاه تر بود سرشو بالا برد و گفت : تائویا! اوتوکه آراسسو؟ (جطوری فهمیدی؟)

تائو: اخه دیگه کی جز تو ازین کارا میکنی؟

تائو و لوهان اون روز توی پارک باهم قرار داشتن... نشستن روی یکی از نیمکت ها.

لوهان: تائو، راستش بی دلیل نیس که گفتم همو ببینیم...

تائو: میدونستم هیونگ هیچوقت حال من رو نمی پرسه مگه اینکه کاری داشته باشه...چیزی شده؟ کمک میخوای؟

لوهان: اوهوم، از همون کارای همیشگی...

تائو با ناراحتی به لوهان خیره شد: لوهان هیونگ، من خیلی وقته که دیگه...دیگه...کسیو نکشتم...

لوهان: خواهش میکنم تائو...واجبه!

تائو: کی هست؟

لوهان: او سهون...

تائو چشماش گرد شد: او سهون خودمون؟

لوهان دستاش رو مشت کرده بود، عصبانی بود: آره خودشه.

تائو: لوهان من نمی تونم... سهون دوست ماست، دوست ما بود! حالا باید بکشمش؟؟؟ سهون چیکارت کرده؟ باز جنگ و دعوای همیشگی؟؟ بابا بیخیال این بچه بازیا. نمی شه حلش کنین؟

لوهان: این سری خیلی کار بدی کرده، دختری که همیشه مال من بوده رو دزدیده. تائو نمی خوام تهدیدت کنم، ما دوستیم. نمی خوام یادآوری کنم آدمام چه بلاهایی سر تو و کسایی که دوسشون داری میتونن بیارن...

تائو: چرا به همون آدمات نمی گی برن بکشنش؟

لوهان: نمی خوام قضیه لو بره، مقامات بالا بفهمن واسم دردسر میشه... از طرفی هم به تو کاملا اعتماد دارم. میدونم کارتو خوب انجام میدی.

The Melody of My HeartWhere stories live. Discover now