صبح آروم و قشنگی بود، گرچه سرد بود اما بوی قهوه های مامان خونه رو پر از گرما کرده بود. ملودی آروم از تختش بیرون کشید و چون اون روز تعطیل بود میخواست بره بیرون قدم بزنه.
لباس راحتی که بشه باهاش کلی راه رفت رو پوشید و بعد کفش های اسپورت نویی رو پاش کرد و رفت پایین.
مامان و بابا داشتن صبحونه میخوردن. ملودی یه سیب از رو میز برداشت و لپ بابایی رو بوسید: من میرم پیاده روی پدر و مادر گرامی
سوهو: صبر کن عزیزم کجا میری؟ کارت داریم
ملودی ابروشو بالا داد و با تعجب نگای مامان باباش کرد: مشکوکین...
سوهو صندلی رو عقب داد: بشین عزیز دلم.
ملودی نشست: زود باش بگو بابایی...
سوهو: ملودی با لوهان ازدواج میکنی؟
ملودی چشماش 5 برابر شد: چی گفتی؟
سوهو: میدونم از لوهان بدت میاد... دلیلش رو نمی فهمم...اما خب...راستش اونا ازت خواستگاری کردن منم دیدم وظیفمه باهات در میون بذارم
ملودی: غلط کردن... چطور جرئت کردن همچین کاری کنن؟ بابا همه ش تقصیر توئه! زیادی بهشون رو دادی دیگه یادشون رفته کی بودن چی بودن...اگه ما نبودیم که الان از گشنگی مرده بودن!!
مامان: ملودی ما که چیزی نگفتیم که اینطوری داد میزنی... آروم باش...واسه بچه تم خوب نیس...
سوهو: ما فقط میگیم بهش فکر کن... پیشنهاد بدی نیس.
ملودی پاشد و از خونه بیرون زد... اول سریع قدم میزد ولی بعدا قدم هاش تند و تند تر شد. انقد عصبانی بود که نمی دونست چطوری باید عصبانیتش رو خالی کنه. قدم های تندش به دویدن تبدیل شد. اصلا چه اشکالی داشت؟ یکم دویدن که بچه رو نمی کشه...
***
سوهو: چرا ملودی انقد از لوهان بدش میاد؟ چیزی شده؟
مامان: چه میدونم... چیزی نگفته... میگم سوهو به نظرت ملودی با لوهان ازدواج کنه یا نه؟
سوهو: چمیدونم... لوهان به ملودی میاد؟ اصا چطور آدمیه؟
مامان: من نمی دونم. از کجا بدونم؟ فقط چند باری با مامانش حرف زدم... تو که بهتر میدونی از وقتی رفتن چین دیگه رابطه نداریم... درسته قبلا خیلی رفت و آمد داشتیم اما آدما عوض میشن...
سوهو: درسته... اما با این حال... فکر میکنم شاید ازدواج با لوهان بدک نباشه...
مامان: نمی خوام دوباره وادارش کنیم به ازدواج... اگه قراره ازدواج کنه پس بذار این بار رو با عشق واقعیش باشه...
سوهو: باشه خانوم من که حرفی ندارم که... اما میترسم ملودی با یه بچه توی بغلش نتونه عشق واقعیش رو پیدا کنه...
YOU ARE READING
The Melody of My Heart
Fanfictionپدر من کیم سوهوئه، رئیس یه سری شرکت بزرگ و مامانم پزشکه. من یه خانواده ی خوب دارم و یه داداش دوست داشتنی و درس خون و دوست های خوب. کسی مثه من باید یه "لیدی" باشه مگه نه؟ اما من یه دختر معمولی نیستم خب... چطوری بگم؟ شیطون تر از بقیه م؟