از اونجایی که قول داده بودم داستان revenge to love به یک کا برسه من چپتر اول این داستان اپ میکنم، امیدوارم از این داستان هم خوشتون بیاد...•••••••••••••••••••••••••••
هری لباشو از رو لبای لویی برداشت،و تو چشای گریون لویی خیره شد.
وضع چشمای خودشم بهتر از لویی نبود.
هردوشون داشتن گریه میکردن.
لویی بخاطر اینکه عشق زندگیش بعد از سه هفته استراحت داره دوباره برمیگرده به میدون جنگ و هری هم بخاطر اینکه داره تموم زندگیشو از روی اجبار برای چندمین بار ول میکنه و نمیدونه که دوباره میتونه برگرده یا نه....
هری از این میترسید که روزی برگرده و با خونه ی آوار شدشون مواجه بشه.
" عشقم گریه نکن،قول میدم سالم برگردم پیشت"
هری این حرف زد و یه بوسه ی دیگه رو پیشونی لویی گذاشت.
لویی نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره،سه سال که داره این رفتنا رو تحمل میکنه.
رفتنایی که معلوم نبود برگشتی دارن یا نه...لویی از اینکه نمیتونست جلوی رفتن هری بگیره از خودش بیزار بود.
چطور میتونست از خودش بیزار نباشه وقتی که میدید هری بیست ساله داشت برمیگشت به جنگ اما خودش ،با بیست و سه سال سن تو خونه نشسته و منتظر که هری برگرده و هرشب با این امید میخوابه که جنازه ی هریو براش نیارن...
اون ازینکه یه شب با موشک روشون بمب بریزن نمیترسید،اون میترسید که هری از دست بده
اره جنگ جهانی دوم بود...جای شوخی نبود..
هر لحظه ممکن بود یه اتفاق بیفته و به زندگی یک شخص پایان بده.البته لویی اون روزی رو یادش نرفته که فرمانده های ارتش اومدن دنبالش تا اونو ببرن برای جنگ ولی تو اولین تمرین اماده سازیش،آسم لعنتی که از بچگی باهاش بوده اونو از رفتن به جنگ محروم میکنه.
لویی ارزو میکنه که ای کاش میتونست بجای هری بره ولی کسی یه ادم بیمار و بی فایده رو به جنگ نمیبره.
اما چند سال بعد ،هریو، کسی که همه ی زندگیشه،
از جلوی چشماش بردن و اون نمیتونست حتی یک کلمه اعتراض کنه.چون هری تو نگاه مردم برادر زنش بود ولی توی خونه هری ،شوهرش بود.
اره، هری و لویی الان نزدیک چهار سال باهمن،از وقتی که هری فقط شونزده سالش بود،وقتی که هری همه ی خونوادشو از دست داده بود، به فروشنده ی مغازه ای پناه برد و اونا الان شدن همسر و یار همدیگه.
أنت تقرأ
RUN AWAY WITH ME (larry/persian)
Fanfictionتو شلوغی جنگ جهانی دوم... تو یکی از شهرهای کوچیک المان به اسم درسدن دو نفر عاشق هم بودن... ولی عشقشون از نگاه مردم اون زمان اشتباه بود... اون یه گناه بزرگ بود... ولی ایا خبر عشق این دو نفر به کلیسا میرسه؟ ایا جنگ اونارو از هم جدا میکنه؟