با صدای فرمانده همه ی سربازا رو تخت نشستن.قانون اینجا طوری بود که قبل از اینکه افتاب در بیاد باید بلند بشن و برن واسه ورزش و تمرین صبحگاهی و بعد از اون ازاد میشن و میتونن هر کاری که دلشون میخواد انجام بدن.
حموم برن،صبحونه بخورن و به کارای شخصیشون برسن. اما باید همیشه تفنگاشون دستشون باشه و اماده ی هر حمله ی احتمالی باشن.
هری به سختی رو تخت نشست.
دردی که از دیشب تو بدنشه بدتر هم شده.
دستشو کشید رو گونه اش تا ببینه جای ضربه ای که دیشب به صورتش خورده بود درد میگیره یا نه...
اره اون بدجور دردش گرفت.خم شد و دستشو برد داخل کوله پشتیش که پایین تخت گذاشته بود و یه اینه ی کوچیکی از داخلش دراورد.
ایینه رو جلوی صورتش گرفت،از اون کبودی رو گونه اش که ورم هم کرده بود ،به وحشت افتاد.
سریع ایینه رو سرجاش گذاشت و از تختش اومد پایین،پوتیناشو پوشید و اماده ی رفتن شد.
راه رفتن براش سخت شده بود،با هر قدمی که برمیداشت،درد شدیدی رو پایین بدنش حس میکرد.
رفت سمت تخت زین.
اون هم از تختش اومده بود پایین و داشت واسه رفتن اماده میشد.
زین سرشو برگردوند سمت هری ولی لبخندی که رو لبش بود محو شد.
" وات ده فااااااک هز؟!! باز دوباره خوردی زمین؟!"
هری متوجه نگاهای معنی دار زین شده بود و خوب میفهمید که زین داره بهش متلک میندازه ولی اون اهمیت نمیداد،نمیتونست به زین بگه که چه بلاهایی داره سرش میاد.
اون مطمئنه اگه نیک بفهمه که هری همه چیزو به زین گفته هم به خودش و هم به زین تجاوز دسته جمعی میکنه که بعد از اون معلوم نیست زنده بمونن یا نه ؟؟
" بابا هیچی نیست، دیشب رفتم بیرون دستشویی پام پیچ خورد افتادم"
خودشم میدونست دروغ مسخره ای گفته.هری میدونست که زین حرفاشو باور نمیکنه و زین هم خوب میفهمید که هری داره بهش دروغ میگه.
ولی اون هیچ عکس العملی بهش نشون داد و دستشو گذاشت دور شونه ی هری و باهم رفتن بیرون.
هوا خیلی سرد بود ،ولی هری میدونست اگه زنده بمونه ماههای اینده سردتر از الان هم میشه.
أنت تقرأ
RUN AWAY WITH ME (larry/persian)
Fanfictionتو شلوغی جنگ جهانی دوم... تو یکی از شهرهای کوچیک المان به اسم درسدن دو نفر عاشق هم بودن... ولی عشقشون از نگاه مردم اون زمان اشتباه بود... اون یه گناه بزرگ بود... ولی ایا خبر عشق این دو نفر به کلیسا میرسه؟ ایا جنگ اونارو از هم جدا میکنه؟