⚓️6⚓️

368 76 34
                                    



شب شده بود.
هری و زین نتونستن همراه سربازای دیگه به جایی که جمع میشدن و شبا اونجا میموندن برگردن.

شهری که بهش حمله کرده بودن کاملا متروکه شده بود.

بیشتر ساختمونا تخریب شده بودند و جنازه های زیادی تو کوچه ها و خیابونا جمع شده بودند.

اونا یکی از خونه هارو که فکر میکردن مناسب انتخاب کردن و به طبقه ی دومش رفتن.

میخواستن شب رو اونجا بگذرونن و صبح زود سریع ازونجا برن.

هوا خیلی سرد شده بود.
به جز لباس هاشون و کوله پشتی هایی که همراهشون بود ،هیچ چیزی همراه خودشون نداشتن تا باهاش خودشونو گرم نگه دارن.

زین تو همه ی اتاقا گشت ،چند تا شمع پیدا کرد و اونارو روشن کرد.

" هری! یه چیزی پیدا کن ،بذار جلوی پنجره،اگه نور رو ببینن میان سراغمون "

هری رفت و همه ی اتاقا رو زیر و رو کرد تا یک کمد پیدا کرد که میتونست اونو جلوی پنجره بذاره و از دیده شدن نور ضعیف شمع جلوگیری کنه.

نمیخواست داد بزنه تا زین بیاد کمکش چون ممکن بود کسی صداشو بشنوه.

سریع رفت تو اتاقی که زین اونجا بود.

" بیا یه کمد پیدا کردم که میتونیم کنار پنجره بذاریم"

زین رفت دنبالش.
هری شمعی که تو دستش بود رو رو یه میز گذاشت و باهم اون کمد به کنار پنجره رسوندن.

وقتی که خیالشون راحت شد،یه گوشه ای از اتاق زیر نور شمع نشستن.

" فک کنم امشب تا صبح یخ میزنیم "

زین با شوخی گفت.
ولی حرفش بی ربط هم نبود چون هوا خیلی سرد بود و چیزی نبود که باهاش خودشونو گرم کنن...

حتی چوبی هم پیدا نمیشد که اونجا یه اتیش روشن کنن.

" یخ بزنیم بهتر از اینه که سربازای دشمن اسیرمون کنن و بعد معلوم نیست چه بلاهایی سرمون میارن"
هری حرف دلشو زد.اون حقیقت تلخ سربازا... یا میمیری یا بعد از هزارتا بلا که سرت میارن دست به خودکشی میزنی

اون راست میگفت.تو این جنگ هیچکس رحم و دلسوزی نداشت.

چند ساعتی گذشت.
تو این چند ساعت راجب ارزوهاشون و زندگی ایندشون حرف زدند.

ساعت از نیمه شب گذشته بود ولی نه هری و نه زین نمیتونستنن چشماشونو ببندن و به خوابیدن فکر کنن.

" هری؟!! تو راجب اتفاقایی که واست افتاده به لویی چیزی گفتی؟"

هری سرشو انداخت پایین و نمیتونست چیزی بگه.
چطور میتونست به لویی بگه که تو جنگ به جای اینکه از گلوله ی دشمن بترسه از ادمی میترسه که مثلا هم وطنشه.

RUN AWAY WITH ME (larry/persian)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن