_بیارینش پایین...اونو از امبولانس اوردن پایین و روی تختی که واسش اماده کرده بودند گذاشتند.
هری داشت به دور و بر خودش نگاه میکرد.
اونو اورده بودن تو شهر خودش ولی اینجا خونه اش نبود.
اینجا بیمارستان شهربود.
هم دلش میخواست تو بیمارستان بمونه و هم دلش میخواست هر چه زودتر برگرده خونه.
همینطور که تخت رو به سمت در ورودی بیمارستان میبردن،به خودش و زخمی که رو پاش بود فکر نمیکرد فقط داشت به لویی فکر می کرد.
اینکه کی و چطوری بهش خبر بده که برگشته؟
اصلا وقتی این خبر رو بشنوه چه حالی میشه؟!
یا اصلا بهش خبر نده که زخمی شده تا وقتی که بهتر شد بعد بهش خبر بده.میترسید بخاطر خبری که بهش میدن آسمش عود کنه و حالش بد بشه.
میترسید لویی اتفاقی براش بیفته.
_کی میتونم برم خونه؟!
هری از یکی از پرستارا که کنار تختش ایستاده بود پرسید.
پرستار به هری نگاه کرد و خندید.
_عجله نکن پسر،دکترا چک میکنن اگه دیدن حالت خوبه میفرستنت خونه،فقط اینکه کسی رو داری بهش خبر بدی؟
اره یکی رو دارم که تموم زندگیمه...
یکی که میتونه واسم زمین و زمان رو بهم بریزه...
یه دختر کوچولو هم دارم...
که دلم واسش یه ذره شده.اینا جمله هایی بود که تو ذهن هری میچرخید ولی هیچوقت این جمله ها رو به زبونش نیاورد.
_اره خواهرم هست.
اون گفت خواهرش چون نمیتونست جواب دیگه ای بهشون بده.
پرستار سرشو تکون داد.
_بعدا میام پیشت.ادرس خونه اشو بهم میگی کسی رو میفرستم تا از اینجا بودنت با خبر بشه.
تخت هری رو تو یه اتاق بزرگ پر از تخت بردن.
اون اتاق پر از سربازایی بود که زخمی بودند.
وقتی پرستارا از اتاق رفتن بیرون،هری سرشو چرخوند و خوب دور و برشو نگاه کرد.سربازایی با دست و پاهای قطع شده.
یا مثل خودش تیر خورده بودند.چشمش خورد به پسرجوونی که شاید همسن خودش بود و روی چشماش بانداژ شده بود.
و همش ناله میکرد.
حتما چشماشو از دست داده.و درد زیادی رو تحمل میکنه.هری هیچوقت از رفتن به جنگ و کشته شدن نمیترسه ولی از این میترسه که یه روز چشماشو از دست بده و نتونه تا اخر عمرش ببینه....
از نقص عضو میترسید،با خودش فکر میکرد که اگه یه روزی این اتفاق بیفته بازم لویی پیشم میمونه؟
ازین میترسید که لویی اونو ول کنه و بره...
أنت تقرأ
RUN AWAY WITH ME (larry/persian)
Fanfictionتو شلوغی جنگ جهانی دوم... تو یکی از شهرهای کوچیک المان به اسم درسدن دو نفر عاشق هم بودن... ولی عشقشون از نگاه مردم اون زمان اشتباه بود... اون یه گناه بزرگ بود... ولی ایا خبر عشق این دو نفر به کلیسا میرسه؟ ایا جنگ اونارو از هم جدا میکنه؟