عکس لویی داستان ♡♡ بیشتر بخاطر مدل موهاش چون به قدیم میخوره
'فاک یو'
فاک یو لویی'
لعنت به تو لویی'
'لعنت........'
'لعنت به اونی که این جنگو شروع کرد'
'به هری حق بده'
'اوووووووووووووه فاااااااااااک'
'نکنه توقع داشتی هری رو بگیری جلوی اولی ببوسی؟'
'جلوی اون همه ادم که معلوم نیست هموفبیکن یا نه؟'
'میخواستی کلیسا و همه ی شهر بفهمن که عاشق یه پسر جوونی؟'
'میخوای تو و هری رو تحقیر کنن؟'
'میخوای هری رو مجبور کنن تا با یه زن بخوابه تا دیگه به فکر همجنسش نیفته؟'
' تا جلوی چشمات با یه زن بخوابه؟هان؟'
'میخوای سرکوفت بشنوی؟'
'همه بهت تهمت خوابیدن با یه بچه ی شونزده هیفده ساله رو بزنن؟'
'میخوای همه بدونن هری فقط به پسرا تمایل داره و بخاطرش تو جنگ بهش تجاوز بشه؟'
'یا بندازنش زندان،تحقیرش کنن،شکنجه اش کنن،تا بمیــ .....'
'میخوای کاری کنی که اریا رو ازت بگیرن؟'
'رزالین رو بخاطر نگه داشتن رازت،تحقیر کنن؟'
'ببرنش جایی تا میتونن بهش تجاوز کنن و حسابشو کف دستش بزارن؟'
' چون از نظر اونا نباید به دو ادم فگوت و کثیف کمک میکرده؟'
'لویی فاکین تاملینسون؟'
'تو اینو میخوای؟'
'میخوای زندگیت نابود بشه؟'
'توووووووووووووووو ....'
'تو میخوای هری رو از دست بدی؟!
'نه.....نه...هیچکدومشو نمیخوام...هیچکدوم!'
لویی اخرین جمله رو از ته قلبش فریاد زد.
اون داشت تمام این مدت با خودش حرف میزد.شاید فکر میکرد سرزنش کردن خودش،ارامش ازدست رفته اشو بهش برگردونه.
اگه کسی اینجا بود یا صداشو می شنید حتما میگفت لویی پاک دیوونه شده.
کم کم شب داشت جاشو با روز عوض میکرد و تو این ساعات کسی تو این خیابونا پرسه نمیزد.
مطمئن بود کسی از کنار مغازه اش رد نمیشه تا صدای اونو بشنوه.
لویی بعد از اینکه از بیمارستان میزنه بیرون،سریع خودشو به خونه میرسونه،کلیدای مغازه اشو برمیداره و میره اونجا تا تو عالم تنهایی خودش بمونه.
أنت تقرأ
RUN AWAY WITH ME (larry/persian)
Fanfictionتو شلوغی جنگ جهانی دوم... تو یکی از شهرهای کوچیک المان به اسم درسدن دو نفر عاشق هم بودن... ولی عشقشون از نگاه مردم اون زمان اشتباه بود... اون یه گناه بزرگ بود... ولی ایا خبر عشق این دو نفر به کلیسا میرسه؟ ایا جنگ اونارو از هم جدا میکنه؟