⚓️10⚓️

412 67 27
                                    



"رزالین بلند شو..."

اشلی که کنار رزالین ایستاده بود داشت حرف میزد.
اشلی کنار رزالین میشینه.

سعی میکرد اونو اروم کنه.
اشلی به شوهرش که نزدیک به اونا ایستاده بود گفت تا برای رزالین یه لیوان اب بیاره.
اولی رفت و سریع از اشپزخونه یه لیوان اب واسه ی رزالین اورد.

اشلی لیوان داد بهش،اما اون نیازی به اب نداشت فقط میخواست هر چه زودتر بره پیش هری و اونو ببینه.

باید ببینه اون حالش چطوره.

"یه قلپ بخور...حالت خوب نیست..."

رزالین لیوانو از دستش گرفت و یه قلپ سر کشید.

از جاش بلند شد. رفت سمت پله ها و از اونا بالا رفت تا خودشو هر چه سریعتر به اتاقش برسونه.

اشلی هم پشت سرش وارد اتاق شد.

رزالین سریع لباساشو عوض کرد و یه لباس مناسب بیرون پوشید.

فقط داشت خداروشکر میکرد که لویی اریا رو با خودش برده ،چون مجبور میشد اونم باخودش ببره بیمارستان...

"فاااااااااااک..."

ناخوداگاه این کلمه از دهنش بیرون اومد،زن اولی شوکه شده بود،چرا رزالین داره همچین کلمه ای رو به زبون میاره.

"چیزی شده؟"

اشلی از رزالین پرسید و منتظر جوابش موند.

"چیزی نیست،فقط نگران برادرمم"

بازم یه دروغ دیگه تحویل اشلی داد.

اون الان نگران این بود که وقتی هری بیاد خونه،اریا اونو بابا صدا میزنه...
تمام فکر و ذکرش همین بود...

باید با اریا حرف بزنه ولی اون فقط یه دختر کوچولوی سه ساله است،چطوری باید بهش فهموند که نباید به هری بگی بابا یا بابایی...

رزالین با خودش میگفت یجورایی اینکار غیر ممکنه...اریا فقط سه سالشه و خوب و بد رو تشخیص نمیده.

یه اهی کشید و از اتاق اومد بیرون.

اشلی هم پشت سرش ازونجا اومد بیرون، رزالین در اتاق رو قفل کرد و با هم به طبقه ی پایین رفتن.

توی هال چشمش به اولی افتاد،ازش متنفر بود،ولی الان مهمترین کار رفتن پیش هری و بی خبر موندن لویی بود.

وقتی که برگشت باید سر فرصت راجب اولی و اتفاقی که امروز افتاد با لویی حرف بزنه.

اون باید اینکارو انجام بده،لویی باید بدونه چه ادمای کثیفی رو تو خونش راه داده.

البته رزالین هم خوب میدونست که لویی هم ازش دل خوشی نداره.

از خونه زدن بیرون و با قدم های بلند سریع به سمت بیمارستان حرکت کردند.

RUN AWAY WITH ME (larry/persian)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن