لویی اروم چشماشو باز کرد.
نور لامپ ها چشماشو اذیت میکردند.ولی بالاخره و به هر سختی که بود به سقف نگاه کرد.
با خودش فکر میکرد حتما اینبار از اون تنگی نفس وحشتناکش جون سالم به در نبرده و الان تو یه عالم دیگه است.
ولی وقتی دستشو کنار دهنش برد و ماسک اکسیژن رو دید فهمید نه هنوز میتونه به زنده موندن خودش امید داشته باشه.
صدای ادمایی که دور و برش بودند،توجهشو جلب کرد.سریع ولی به ارومی سرشو چرخوند تا قشنگ ببینه چه اتفاقی دور و برش در حال رخ دادنه.
هیچ چهره ی اشنایی رو دور و برش ندید.
خودشو تو قسمت اورژانس بیمارستان دید،ولی دیگه وضعیتش از اورژانس هم اونطرفتر رفته بود و یجورایی زخمیهای جنگ و مردم شهر با هم میکس شده بودن.
میتونست هم ادمای عادی رو ببینه و هم سربازایی که معلوم بود تازه اونارو به بیمارستان رسونده بودن.
با دیدن یکی از سربازا که وضعیت وخیمی داشت،سرجاش نشست،ماسک اکسیژن رو از رو دهنش برداشت و پاهاشو از رو تخت پایین گذاشت.
تنها چیزی که تو ذهنش میچرخید این بود.
'هری رو پیدا کن'
پیداش.....کن'
'اون الان همینجاست'
کفشاشو که کنار تخت براش گذاشته بودند پوشید،با این که هنوز نفس کشیدن براش سخت بود ولی اون کار مهمتری داشت.
باید کسی رو پیدا کنه که تموم نفسهاش به اون بسته است و اگه اون شخص نباشه،نفس کشیدن هم براش مهم نیست.
کنار تخت ایستاد.
یک قدم برداشت ولی به قدم دوم نرسید،که تمام دنیا جلوی چشماش سیاهی رفت و دیگه نمیتونست روی پاهاش بایسته.
به نزدیکترین چیزی که کنارش بود چنگ زد،خودشو با تخت نگه داشت،تا جلوی افتادن خودشو بگیره.
اون نمیتونست با این وضعیت بره و هری رو پیدا کنه.
حتما با دیدن هری اوضاعش بیشتر بهم میریخت."لویی ؟!! چیکار داری میکنی؟"
صدای رزالین رو کنار خودش شنید ولی نمیتونست خوب دور و برشو ببینه.
رزالین سریع اونو نگه میداره و کمکش میکنه تا روی تختش برگرده.
رزالین ماسک اکسیژن رو دوباره رو دهن لویی گذاشت و با دستش موهای لویی رو از جلوی صورتش کنار زد.
"قول میدم بهتر شدی،میریم پیشش...الان باید استراحت کنی"
لویی میخواست اصرار کنه و جوابی بهش بده ولی نمیتونست.
انرژی و توان اعتراض یا اصرار کردن رو نداشت فقط باید صبر میکرد تا حالش بهتر بشه.
بعد از یکساعت موندن رو اون تخت و زدن چند امپول بهش و اکسیژن حالش بهتر شده بود.
أنت تقرأ
RUN AWAY WITH ME (larry/persian)
Fanfictionتو شلوغی جنگ جهانی دوم... تو یکی از شهرهای کوچیک المان به اسم درسدن دو نفر عاشق هم بودن... ولی عشقشون از نگاه مردم اون زمان اشتباه بود... اون یه گناه بزرگ بود... ولی ایا خبر عشق این دو نفر به کلیسا میرسه؟ ایا جنگ اونارو از هم جدا میکنه؟