⚓️4⚓️

419 78 39
                                    



ساعت نزدیک چهار صبح بود.

اما هری بعد از برگشتن از سلول هنوز نمیتونست بخوابه،گلوش به طرز وحشتناکی درد میکرد.و بدن درد بدی سراغش اومده بود.

هری داشت به این فکر میکرد که نکنه مریض شده باشه.
حالش خوب نبود.

ولی هنوزم داشت به اون دختری که تو سلول بود فکر میکرد.

از تختش اومد پایین ،کت و پوتیناشو واسه گرمتر شدن خودش پوشید.

اون داشت از سرما و تب می لرزید ولی اون پسر قوی بود و دوست نداشت کم بیاره.

اون میدونست چه حالش خوب باشه چه نه،نیک دوباره میاد سراغش و کار خودشو انجام میده.

چون قبلا هم این اتفاق افتاده.

هری با هر قدمی که به سمت در میزد یک لعنت به شانس خودش میفرستاد.

اون از اتاق زد بیرون و اروم رفت سمت سلول دختره،میخواست مطمئن بشه که حالش خوبه یا نه.

کنار در سلول رسید.
احساس میکرد بدن درد و تبی که هنوز چند ساعت بیشتر نیست شروع شده ،داره بدتر هم میشه.

ولی اهمیت نمیداد.
روی در زد.

"حالت خوبه؟"

هری این حرفو زد ولی بازم صدایی نشنید،پاهاش دیگه نای ایستادن نداشتن،کنار در نشست.

حال خودشم تعریفی نداشت.اشکاش شروع کردن به ریختن.

بی اختیار اشک میریخت.
هری تو این چند سالی که تو جنگ بوده خیلی قوی شده و کم پیش میاد کسی گریه اشو ببینه.
ولی دیگه طاقتش سر اومده بود...

دستشو گذاشت رو در و شروع کرد به زدن روی در.
پشت سر هم دست لرزونشو میکوبید رو در..
ولی جوابی یا حتی صدای اه و ناله ی کسی نمی اومد.

نه اینکه اولین بارش باشه اسیرا رو دیده باشه...
نه،اون ادمای زیادی رو دیده.. بچه های کوچیک و بزرگ،پیر و جوون،زن و مرد...
کسایی که زیر دست سربازایی مثل نیک از بین رفتن.

حتی یادش نرفته که یکی از اسیرا اونو گرفت و تا سر حد مرگ زد.

ولی چهره ی اون دختر هنوز تو ذهنشه...شاید بخاطر اینکه چشمای ابی و موهای بلوندی داشته،درست مثل اریا...
اره اون دختر،چهره ی اریا رو تو ذهنش تداعی میکرد.

اشکاش چشاشو میسوزوندن و شوری اونا رو، رو لبش حس میکرد.

بدنش از تبی که تو بدنش بود بیشتر درد میگرفت.

RUN AWAY WITH ME (larry/persian)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن