/6/

572 79 24
                                    

[Dedicated to @nasejari11 'cause this chapter is hers and i love her *-* yeah]

"هی!"

"اوه هی الکس!"

ابل با خستگی گفت. دیروز مثلا روز تعطیل بود ولی چون زک و مدیسون برمیگشتن خونه شون، رفته بودن فرودگاه و بعد خونه ی آنا اینا برای قهوه. این خسته کننده بود

"خسته ای؟"

"آره...یه جورایی"

ابل گفت و دستش رو روی دهنش گذاشت تا خمیازه بکشه

"اوه پسر...میتونی اولین کلاس رو نری"

"نه خوبم...حوصله ندارم برم دفتر مدیر و بعد تو دردسر بیفتم"

ابل گفت و الکس لبخند زد. اون دستش رو دور شونه ی ابل انداخت و اونا به سمت کلاس رفتن. دن و فیل خیلی زود پیداشون شد

"هی ابی،" دن گفت، "بعد مدرسه میای خونه ی ما؟" فیل پرسید. ابل به الکس نگاه کرد...و بعد به دن و فیل. شاید بی ادبی بود که ردشون میکرد پس، گفت باشه...دن و فیل با لبخندای بزرگشون به ابل گفتن بعد مدرسه بیرون منتظرشن...

روز گذشت و زنگ ناهار، کلارا و دوتا نوچه ش جلوی میز الکس و ابل پیداشون شد

"فرمو پر کردی پرنسس؟"

کارلا پرسید و ابل اخم کرد. اون سرشو تکون داد

"وقت نکردم به پدرام بگم"

"اوه...میشنوی پدرا-"

"خفه شو برت!"

جاش به هربرت پرید و کلارا به هردوشون نگاه چپی انداخت

"فردا آخرین مهلته...نذار آینده ی ما هم خراب بشه"

کلارا گفت و اونا از میز الکس و ابل دور شدن. الکس به ابل نگاه کرد. میخواست ابل براش توضیح بده

"بعدا بهت میگم..."

******************

الکس خندید و با ابل خداحافظی کرد. لیسا ابل رو دید و پرید بغلش کرد

"وای ابی! ابل میتونی منو برسونی خونه؟"

اون از تیشرت ابل کشید. مثل بچه ها بود...خب...هرچی باشه اون دختر اشتونه!

"آه متاسفم لی، دوستام منتظرن. میتونی آنا رو پیدا کنی"

"وای آره راست میگی اصلا یادم نبود آنا هم همین مدرسه ست!"

لیسا لبخند گل و گشادی زد و گونه ی ابل رو بوسید. بعد رفت تا آنا رو پیدا کنه...ابل شونه هاشو بالا انداخت و دن رو دید که براش دست تکون میده. به سمتش رفت و دن یه ضربه ی دوستانه به پشتش زد

"بریم"

دن گفت و اونا سوار ماشینی که فیل آورد شدن. دن و فیل خیلی خوشحال بودن که ابل قبول کرده باهاشون بیاد

peaceful little perfect family ꗃ lgbtq+.1D.5SOS ✓Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt