خب... سلام
٢ ماه يا بيشتر نبودم ببخشيد خاطراتمو ننوشتم. خاطراتم اصلا دوستداشتنى نبودن كه بخوام بنويسمشون. اما مامانم ميگه هروقت از يه چيزى ناراحتى بنويسش.
منم مى خوام شروع به نوشتن اين چند ماه لعنتى كنم.
تو چند ماه تمام زندگيم از اين رو به اون رو شد.
همه چى از اسكارلت عزيزم شروع شد... بعد از امتحانا و بعد از رفتن هرى دكتر براى زخم اسكارلت تشخيص غده بودن رو گذاشت. يه غده ى سرطاني كه تا مرحله ى سوم سرطان رفته بود و كارى نميتونستن براش بكنن ديگه. هممون حالمون بد بودش تا اينكه لويى تصميم گرفت بعد از مدرسه هممونو توى مدرسه جمع كنه و دورهم باشيم تا خوش بگذرونيم.
من و چد داشتيم باهم حرف ميزديم و چد بهم مى گفت كه به خاطر كارايى كه اين چند وقت مرده متاسفه كه صداى جيغ وحشت زده ى سوفيا رو شنيديم.
من و چد با سرعت دويديم سمت خيابون بيرون مدرسه جايى سوفيا داشت رو زمين ميلرزيد و گريه مى كرد و جيغ مى زد. دستامون عرق كرده بود.
سوفيا اولين كسى بود كه ديدش...
سوفيا ديدش كه افتاد. ديدش كه خودشو پرت كرده.اسكارلت خودشو يه هفته بعد از اتمام مدرسه ها از ساختمون روبروى مدرسه پرت كرد پايين. من چيزى بعد از ديدن اون صحنه يادم نمياد و موقعى كه بيدار شدم هرى پيشم بود و داشت با گريه دستمو بوس مى كرد و كل بچه ها رو زمين اتاقم نشسته بودن و گريه مى كردن.
نايل نبود. يادمه رفتيم خونشون كه من و هرى با ملايمت بهش بگيم ولى صداى شكستن از اتاقش ميومد. رفتم اتاقش ديدم آباژورش شكسته و تختش برعكس شده خودشم گوشه ى اتاق كز كرده و داره گريه مى كنه.
يك ماه بعدش فاجعه ى زندگيم اتفاق افتاد.
داشتم با هرى تلفنى حرف ميزدم.
يك ماه پيش
"Where are you? Come onnn I've been waiting for 3 hours"
كجايى؟ بابا بسه ديگه سه ساعته صبر كردم!هرى خنديد و گفت
"I'm coming hooooome baby! Turn the tv on we're gonna have some Netflix and chiiill"
من دارم ميام خووووووووونه عزيزم! تلويزيون رو روشن كن ميخوايم باهم نتفليكس ببينيم و ريلكس كنيممممم"I miss you so fucking much"
خيلى دلم برات تنگ شدهخندمو قطع كردم و اينو گفتم. واقعا دلم مى خواد بپرسم بغلش
"Me too... miss your hugs... miss your kiss... miss your..."
منم... براى بغلت... براى بؤسه هات... براى...يه صدايى اومد و تلفن قطع شد. اَههههه اين بار پنجمه كه قطع ميشه.
تو جاده آنتن نميده آخه.ديگه زنگ نزدم كه اذيت نشه تو راهه و ممكنه خسته باشه.
رفتم حموم و بعدش به مامانم گفتم تلويزيون رو روشن كنه. بعدم به بابام گفتم يه فيلم خوب انتخاب كنه با مامان ببينن كه بعدش من و هرى ببينيم. شايد سر خودمم گرم شه.رفتم حموم كه وقت بگذرونم.
بعد از يه ساعت اومدم از حموم بيرون و وقتى اومدم پايين ديدم بابام دستاش رو سرشن و مامانم داره با جديت به تلويزيون نگاه مى كنه.خنديدم و گفتم
"انقدر فيلمه باحاله؟"
به تلويزيون نگاه كردم و ديدم آمار چند تا از ماشين هايى كه تو جاده ى لندن- چشاير تصادف وحشتناكى كرده بودن و داره ميده. چه چيز باحالى داره توش كه انقدر غرقش شدن؟....
به تلويزيون نگاه كردم...
پايان فلش بك
ببخشيد... هر دفعه تعريفش مى كنم به هق هق ميوفتم...
ماشينى كه هرى توش بود يكى از ماشينا بود.
أنت تقرأ
Once in a life time
Hayran Kurguفصل دوم کتاب Once upon a time ....احساسات احساسات که به هم قوی تر میشن؛ جدایی سخت تر میشه. گاهی ممکنه با از دست دادن کسی که باعث به وجود آمدن این احساسات درون تو میشه به یه سفر طولانی بره و تو رو از هم بپاشن